یکی از آغازین روزهای زمستان نود و پنج و ترافیک طاقتفرسای خیابان ولیعصر. خیابانی که روزگاری با انبوه درختان و آواز پرندگانش شناخته میشد و حالا به تسخیر اتومبیلها و ساختمانهای سر به فلک کشیده در آمده است. اگر هنوز کلاغی هست که از دور جیغ بکشد، صدایش اما در میان همهمه و بوق اتومبیلها گم میشود.
به گالری ماه میرسم و داخل میشوم. تماشای درختها و کلاغهایی فلزی که بر دیوارهای سپید گالری سایه انداختهاند، تجربهی دیگری از زمستان است؛ از هنرمندی با آثاری متنوع.
رضا امیریاراحمدی، عضو موسس انجمن هنرمندان مجسمهساز ایران و از جمله برجستهترین هنرمندان تجسمی کشور است. او متولد 1338 در بروجرد است. تحصیلات ابتدایی را در شهر محل تولد خود گذراند. پس از کشف استعداد هنریاش توسط مرحوم دکتر عبدالحسین زرینکوب و همسرشان خانم دکتر قمر آرین که نسبت خانوادگی با او داشتند و سپس توصیهی ایشان به پدر، برای ادامهی تحصیل در هنرستان هنرهای زیبا، عازم تهران میشود و تحصیلات خود را در دانشکدهی هنرهای تزئینی تهران ادامه میدهد. آثار وی که حاصل بیش از 35 سال کار مستمر هنری است، در نمایشگاههای متعدد داخلی و خارجی به نمایش درآمده است. مجموعهی «درختها و کلاغها» در راستای نگاه ویژهی او به زندگی است.
به بهانهی برپایی این نمایشگاه و حال و هوای این روزهایش، با او به گفتوگو نشستم.
ایدهی این نمایشگاه از کجا شکل گرفت؟ چرا درخت و کلاغ؟
پرداختن به موضوع درخت، ایدهی جدیدی برای من نیست و در واقع اولین درختهای فلزی را سالها پیش کار کردم که در همان زمان، به نمایش گذاشته شد. این مجموعه هم در امتداد مجموعههای قبلی است. همه چیز از یک انبار در میدان شوش شروع شد؛ از قطعات بریدهی فلزاتی که کیلویی خریداری کردم. از دل آن همه فلز، نمایشگاههای مختلفی شکل گرفت که من آنها را در امتداد هم میدانم . این مسیر برای من، شبیه به عاشقی است. به قول مولانا:
چون چنگم و از زمزمهی خود خبرم نیست اسرار همی گویم و اسرار ندانم
میگویند عشق آمدنی است و نه خواستنی. این عشق است و میآید؛ هیچ هم نمیپرسد که از کجا جمع شد و از کجا آمد. زمینهاش کِی بود؟ روزش کی بود؟ آن روز، روز عاشقی من بود که این مجموعه شکل گرفت.
در این مجموعه به نظر میرسد که سایهی آثار، قسمتی از خود کار شده است. شما تعمدی در آن داشتهاید؟
واقعیتش نه! وقتی کار در کنار دیوار قرار گرفت و نور تابیده شد، دیدم چه خوب شده که با تنظیم نورها، سایهی کار هم به آن اضافه شده است؛ ولی اینکه من از قبل به این موضوع فکر کرده باشم، نه اینطور نیست؛ همیشه این اتفاق نمیافتد. این کارها چون خطی هستند و گرافیک خاصی دارند، زیر نور نمود بهتری پیدا کردهاند.
آقای یار احمدی شما از آدمها و پیکرههای انسانی، به درختها و طبیعت رسیدهاید. به نظر من این سیر، در رفتار اجتماعی شما نیز مشهود است؛ انگار به همین نسبت از آدمهای اطرافتان هم فاصله گرفتهاید. اینطور نیست؟
همین الان هم تمایل دارم به جای دورتری بروم. نمایشگاهم را در تهران میگذارم؛ اما چه فرقی میکند کجا باشم؟ ترجیح میدهم جای خلوتی را برای کارگاهم داشته باشم. آدمها هر روز بیشتر غیرقابل معاشرت میشوند! دغدغههایشان هر بار بیارزشتر میشود! همه از مِلک حرف میزنند، یکی در حال خرید است و یکی دیگر در فکر فروش. خب من تاب نمیآورم. ما از خودمان مراقبت نمیکنیم. کسی شعر مولانا نمیخواند؛ شعر شمس و حافظ نمیخواند. ادبیات را فراموش کردهایم. برای من سخت است. وقتی ارتباطمان را با ادبیات قطع کنیم، دیگر نوزایی وجود نخواهد داشت. من چندبار رمان کلیدر را زمین گذاشتم؛ ولی باز شروع کردم؛ چون این یک انجام وظیفه است؛ نمیتوانم آن را نادیده بگیرم. پیشینهی ما ادبیات است؛ با هر داستان و شعری شسته میشویم و آدم دیگری میشویم.
وضعیت امروز هنرهای تجسمی و بهطور مشخص مجسمهسازی را چهطور ارزیابی میکنید؟
هر چند دلم میخواهد همیشه امید بدهم و بگویم خوشبین هستم و همه چیز دارد مسیر خودش را طی میکند؛ ولی تا زمانی که حرف از آمدن شبکههای جهانی و اینترنت بود، خوشحال بودم که از کپی کردن و تقلب کاسته میشود که متأسفانه بدتر شد. آن رجوع به خود را خیلی کمتر میبینم؛ به آن توجه نمیشود. همه میخواهند از هم جلو بزنند؛ اما به کجا میخواهند برسند، معلوم نیست! هنر، تمام هویتش ریشه در فردیت دارد؛ ما باید به این موارد توجه کنیم؛ اما کسی را نداریم که اینها را بگوید! در دانشگاه هم که خبری نیست؛ به هر حال من هنوز امیدوار هستم.