سال گذشته در وانفسای تولد و شگفتی آثار مکتوب و تصویری که افتخار آفریدند و سالی را نکو کردند ، تکههایی هم از فرهنگ و هنر این کشور پر کشیدند و به سرای باقی شتافتند . در این میان دو دوست و دو مربی دست در دست مرگ نهادند و چنان رفتند که باورش سخت بود . چهار سوار وادی هنر از چهار گونه مختلف . نه سوگواره ای برایشان جایز است و نه جشنوارهای . لیک آن چه که آنان را ماندگار کرد ورای هنرشان ، رفاقتها و فهمشان بود. در این وادی اضمحلال رفاقت و فهم و شهامت .
خوشتیپ
حسن جوهرچی قبل از این که در سینما چهره باشد ، در دانشگاه هنر چهره بود . یک دانشجوی بدون خودکار و کتاب و جزوه و فقط شیک و خوش تیپ . اصلا برایش مهم نبود کلاسی و درسی باشد و آزمونی و امتحانی. فقط میخواست باشد و از رفاقتهایش بهرهها ببرد . در هنگامه توزیع تجهیزات عکاسی ارزان برای دانشجویان عکاسی که همه پرپر میزدند تا قطعه فیلمی به دست آورند و به عکاسی مشغول باشند ، حسن پرپر میزد که فیلم را ارزان خریده و گران بفروشد و به درد دیگرش بزند . درد خوش تیپی و خرید کت اسپورت و کیف چرمی . در روزگار شلوارهای شش پیله حسن جوهرچی بلو جین راسته کلاسیکی میپوشید که نمیدانستیم از کجا میخرد. کت اسپرت برندی را میپوشید که اصولا برندی جز کت و شلوار برک و مقدم نمیشناختیم ! او خوش تیپ ما بود . ما هم حظ میکردیم که فلانی رفیق ماست . مجتمع دانشگاهی هنر هنوز کاملا مردانه بود و دانشگاه الزهرا سانتا ماریا دلافیوره بود و اینجا مارکو دلوچی فراره . پس تیپ زدن حسن برای دلربایی دخترکان ترم یک و دو نبود . او ذاتا شیک و مرتب و نجیب بود . با همین نجابت از همه پولکی میستاند و به دردش میزد و سخت بود که دوباره ببینیاش و پولت را بازستانی! چون رفیق بود. نه عکسی از او دیدیم نه دوربینی که به خودش بیاویزد ، فقط خوش خنده و مهربان و نجیب بود .
سالها گذشت و مایِ دوربین آویخته و عکاس شدیم علاف و حسن خوش تیپ و نجیب شد بازیگر خوش تیپ و نجیب سینما و تلویزیون . نان نجابت و تیپ را خوردن هم راحت نبود. باید گذشت میکردی .از خودت از وجودت ، و حسن گذشت، از جانش گذشت . او در قامت محمد مهربان و مثبت در پناه تو ، پناهگاه مادران سرزمینش شد . او نجیب بود و خوش تیپ و ایران او را این گونه میخواست و این جادوی سینما بود.
عکاس
مسعود معصومی حوصله چیزکی به نام تلویزیون را نداشت . اصلا کلاسش به تلویزیون نمیخورد .او فقط عکاس بود . در دهه شصت میشنوی که استاد معصومی یک آتلیه دارد به نام لورکا . چه اسم با کلاسی! لورکا؟ چقدر خارجی! کلی آتلیه عکاسی بود به نام شیوا و مریم و نغمه و خانجان زاده ، آن وقت یکی اسم آتلیه عکاسیاش را گذاشته لورکا. نا خود آگاه یاد شاملو میافتادیم . یاد نشر ابتکار در بازار رضای تازه تاسیس و نوارهایش. میگفتند در آتلیه لورکا سقف باز میشود و از نور طبیعی برای عکاسی استفاده میشود ، میگفتند دوربین لینهوف و سینار و فلان در فلان اینچ دارد! میگفتند مسعود معصومی عکس میگیرد خدا! تا این که مسعود معصومی دیده شد . مردی آرام ، بی هیاهو و نجیب .بیشتر به مردان داخل فیلمها شبیه بود. آرام نورها را میچید و نورسنجی میکرد و چلیک ! و چیزی میآفرید ورای تصور تو از واقعیتی که میدیدی . چندباری که برای گفتگویی دعوتش کردم نپذیرفت و میگفت از پروپاگاندا و تبلیغات خوشش نمیآید! مگر میشد؟ کسی که خدای عکاسی تبلیغات بود بگوید از تبلیغات بدش میآید؟ درست بود .چون کسی او را نمیشناخت جز کسانی که این کاره بودند . یا عکاس یا مشتریانی که لورکا و معصومی برایشان نهایت کیفیت عکاسی بود .تا میگفتی معصومی و طرف نمی شناخت باید پشت سرش ادامه میدادی : شوهر پروانه معصومی دیگه! و همه سریع سر تکان میداند و میشناختند و این جادوی سینما بود .
عباس
عباس کیارستمی را اولین بار در گالری گلستان از نزدیک دیدم . اولین نمایشگاه عکسش بود .یحیا دهقانپور دانشجویان عکاسیاش را به این نمایشگاه برد تا عکسهای عباس را ببینیم . پیش از عکسهایش ، فیلمها و پوسترهایش را دیده بودیم. خیلی به مانند این روزها مد نبود که کارگردانی ، عکاسی کند و بازیگری نقاشی ، پس اول تعجب کردیم و بعد گارد و بعد به به . اول تعجب که پس میشود هم کارگردان بود هم عکاس . دوم گارد چون عکسهایی که گرفته بود کپی عکسهای عکاسی آمریکایی میدیدم که یحیا کتابش را سر کلاس میآورد و تعریفها از او میکرد.بهبه کردیم چون بعد فهمیدیم باید زبل بود و سوراخ دعای هنر را پیدا کرد. بهبهمان برای عکسهایش نبود و خود عباس بود .مردی که هنوز با بینوش دیزی نخورده بود و هنوز کن نرفته بود . پشت عینک تیرهاش با آن لبخند ظریفش همه را برانداز میکرد و از سوالات ابلهانه تعدادی دانشجوی ترم یک و دو عکاسی هم لذت میبرد و هم در دل خودش به سادگی ما میخندید. او شناخته شده بود و معروف، پس از عکاسی چه سودی نصیبش میشد؟ عکسهایی از جاده و برف و تابلوهای راهنمایی . به هیچکدام از آن تعاریفی که از عکاسی خوانده بودیم شبیه نبود. فقط باید میدیدیم و سری تکان میدادیم و امضایش را میدیدیم : عباس. این جادوی سینما بود .
معلم
علی معلم را در بهمن ۱۳۶۷ کشف کردم . در بالکن سینما آزادی . در هنگامه دیدن نارو نی، در مسیر تندباد ، عروسی خوبان ،زردقناری ، دیدهبان ،سرب ، بایسیکلران ،گراند سینما و هیجو . همه شان را با غرولندهای علی معلم دیدم . با تلق و تولوق صندلیسینما آزادی که ظرفیت هیکل درشتاش را نداشت .پوزخندهایش را موقع حرکت آرم بنز برروی شعارهای دیوار عروسی خوبان محسن مخملباف را هیچوقت فراموش نمیکنم . با این پلان من شدم مرید مخملباف و معلم شد دشمن او.میگفت: این شعارهای احمقانه جاش سینما نیست. دیده بان ابراهیم حاتمی کیا را دیدیم . آنجایی که مهرداد سلیمانی کوله بر دوش تنها در بیابان میدود و صدای مارش و رژه به جای تکدوانی او میآید. اینجا معلم کمی جلو رفت و در تاریکی برگشت رو به من و گفت : پف! زحمت کشیدی ! بعدها همه منتقدان این صحنه را مدح کردند اما من نفهمیدم چرا معلم از آن راضی نبود تا آن که فیلمی را دیدم که سالها قبل عین این صحنه در آن ساخته شده بود و فهمیدم که آن پف برای چه بود .علی معلم محافظه کار نبود . علی معلم خودش بود . جمیع نجابت و خوش تیپی و هوشمندی و دقت .ادای منتقد روشنفکر را در آوردن سخت نیست . کافیست تریبونی باشد و اخ و پیف و من خوبم و همه بدَن . اما این که بدون محافظه کاری نظرت را بگویی و دلایلی منطقی بیاوری سخت است . این که معلم باشی و هنوز شاگرد باشی . این که معلم باشی و به هر دیکتهای نمره بیخود ندهی و معلم یعنی این.
وقتی دنیای تصویر متولد شد ، وقتی جشن حافظ متولد شد باورم نمیشد تا به امروز باشد . میگفتم حتما جایی کم میآورد و بی خیال این همه نظم و سختی میشود.میگفتم : بی خیال ! واقعا خسته نمیشوی؟ و یک بار گفت. در جوف مجلد سال اول صحافی شده دنیای تصویر. برایم نوشت:این جادوی سینماست.