دربارهی فیروزشیروانلو که مدارای بلندپروازانهاش نسلی از روشنفکران فرهنگساز بار آورد
(این نوشته در دو بخش منتشر شده است بخش نخست را اینجا بخوانید)
فصل پنجم: کانون، سکویی برای پرش مرد بلندپرواز
ششـاید هیچکس تصور نمیکرد ایدهی تأسیس یک کتابخانهی مخصوص کودکان و نوجوانان روزی به شکلگیری نهادی فرهنگی همچون کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بیانجامد. در ۱۳۴۴، زمانی که فیروز شیروانلو هنوز در انتشارات فرانکلین مشغول بهکار بود، گروهی از دوستان و نزدیکان ملکهی وقت در اندیشهی راهاندازی کتابخانهای کوچک برای بچهها بودند. مدیریت این جمع با لیلی جهانآرا (امیرارجمند) دانشآموختهی رشتهی کتابداری از فرانسه بود. احسان یارشاطر مدیر دانشنامهی ایرانیکا و رئیس انجمن کتاب در آن سالها میگوید: «ایدهی تشکیل کانون را یک روز هما زاهدی و لیلی جهانآرا، که بعدها مدیریت کانون را بهعهده گرفت، در انجمن کتاب با من در میان گذاشتند. بهنظرم ایدهی خوبی آمد. تا آن زمان در ایران ناشری که بهطور تخصصی و تنها برای کودکان کتاب منتشر کند نداشتیم؛ و به همین دلیل کیفیت کتابهای کودکان، از هر منظر، خیلی پایینتر از استانداردهای جهان بود. هرچند پیشتر تلاشهایی از سوی بنگاه ترجمه و نشر کتاب و نیز انتشارات سخن و مؤسسه فرانکلین برای جذب نویسندگان آگاه و مسلط به ادبیات کودکان صورت گرفته بود، ولی هیچکدام از آنها ناشر اختصاصی کتاب کودکان نبودند.» آن زمان بخشی از پارک فرح که در زمینهای جلالیه در حال ساختمان بود، به این گروه سپرده شد و ساختمان اولین کتابخانهی کودکان ایران در آن شکل گرفت. اما حالا مسئلهی مهمتری مطرح بود؛ این کتابخانه باید از چه کتابهایی پر شود؟
پیشتر در ۱۳۴۱ گروهی از علاقهمندان به ادبیات کودکان «شورای کتاب کودک» را راهاندازی کرده بودند؛ اما با توجه به فقدان یا اندک بودن تعداد نویسندگان ایرانی که بهطور تخصصی به ادبیات کودک بپردازند، چندان کاری از پیش نبرده بودند. بنیانگذاران کانون از توزیع کتاب قصههای صبحی نوشتهی صبحی مهتدی در مدارس ابتدایی آغاز کردند و برخی کتابهای کمکآموزشی انتشارات فرانکلین را نیز ضمیمه کردند، اما این کافی نبود. با استقبال گستردهی بچهها از کتابخانهی کودک و احساس نیاز و تأسیس کتابخانههای دیگری در سراسر ایران، قرار شد نهضتی برای تألیف و ترجمهی کتاب کودک بهراه بیفتد. کانونیها در آغاز کتابی از هانس کریستین اندرسن به نام پری دریایی را با نقاشیهای فرح دیبا به چاپ رساندند و دومین کتاب مهمانهای ناخوانده نوشتهی فریده فرجام بود که تصویرگری و چاپ شد. چاپ این دو کتاب این فکر را بهوجود آورد تا مرکزی برای این منظور شکل بگیرد و بهتدریج کانون کتابهای بیشتری را برای کودکان و نوجوانان به چاپ رساند و تصویرگری برخی از کتابها را به شرکت نگاره و فیروز شیروانلو سپرد که به گفتهی لیلی جهانآرا از سوی انتشارات فرانکلین به آنها معرفی شده بود. «پیوستن فیروز شیروانلو به کانون موتور آن را واقعاً به حرکت درآورد.» این عقیدهی فرشید مثقالی و بسیاری دیگر از اهالی کانون است. مثقالی میگوید: «شیروانلو مردی با جاهطلبی فراوان فرهنگی بود و واقعاً میخواست کار بکند. اولین کتابی که به نگاره سفارش دادند کتاب عمو نوروز بود که تصویرگری آن به من سپرده شد. پسازآن هم جمشید شاه به ما سفارش داده شد و بعد، من از شرکت تبلیغاتی نگاره جدا شدم، اما همچنان برای تصویرگری کتاب همکاریام را با آن ادامه دادم.»
همکاری شیروانلو با کانون نهفقط یک همکاری تجاری که کنشی اعتقادی بود که به گفتهی احمدرضا احمدی ریشه در نگاه خاص او به ادبیات کودک داشت: «شیروانلو به این نتیجه رسیده بود که ما ادبیات کودکان نداریم. شعرهایی هم که بود و یا مثلاً دو تا قصه از نیما یا یک قصه از یحیی دولتآبادی، اینها واقعاً ادبیات کودکان نبود. ادبیات کودکان یک پدیدهی قرن بیستمی است که بعد از انقلاب صنعتی، در دنیا شکل گرفته است. بنابراین اعتقاد، وقتی مدیر انتشارات کانون شد به این نتیجه رسید آدمهایی را چه شاعر، چه قصهنویس، جمع کند و به هرکسی سفارش کتاب بدهد تا ادبیات کودکان شکل بگیرد.» شیروانلو معتقد بود که باید سد کتابهای کودک را شکست و به دوستانش میگفت: «کافیست ما کتابهای نمونهواری منتشر کنیم تا ناشران ما که کتابهای کودکانه را جدی نمیگرفتند به نشر کتابهای کودک تشویق شوند و کانون هم برای راهاندازی کار کتابخانه و تشویق ناشران تعدادی از کتابهای مناسب کودکان را خریداری کند.» شیروانلو برای رسیدن به این هدف تقریباً سراغ تمامی چهرههای فرهنگی و هنری مشهور ایران رفت و به آنها پیشنهاد همکاری داد. نتیجه اینکه احمدرضا احمدی من حرفی دارم که فقط شما بچهها باور میکنید، بهرام بیضایی حقیقت و مرد دانا، غلامحسین ساعدی گمشدهی دریا، سیاوش کسرایی بعد از زمستان در آبادی ما و منوچهر نیستانی گل اومد، بهار اومد را نوشتند و تمامی این کتابها با تصویرگری افرادی چون عباس کیارستمی، فرشید مثقالی، نیکزاد نجومی و دیگران شکل و شمایلی جدید از کتاب را ارائه کردند که بهشدت موردتوجه قرار گرفت. او در این راه ریسکپذیری بالایی داشت و چنان پیشروانه عمل میکرد که به گفتهی احمدرضا احمدی: «مثلاً جسارتی کرد و موقعی که کتاب در ایران هزار تا تیراژ داشت کتاب مهمانهای ناخواندهی فریده فرجام را سی هزار تا چاپ کرد که همه هم میگفتند فروش نمیرود، ولی رفت. درست است، شاید خیلیها الان اعتقاد نداشته باشند، ولی بهنظرم شیروانلو در هر زمینهای الگو داد. در هر زمینه کاری کرد و رفت سراغ بعدی.» او با همین روحیهی بلندپروازانه نهتنها سپر بلا شد و با تلاش فراوان امکان چاپ کتاب جریانسازی چون ماهی سیاه کوچولو اثر صمد بهرنگی را فراهم کرد، بسیاری از افراد را به بهره گرفتن از تواناییهای پنهانشان نیز ترغیب نمود. محمدرضا اصلانی، شاعر، نویسنده و از اعضای مرکز سینمایی کانون در دههی چهل، این رفتار را چنین بهخاطر میآورد: «شیروانلو انسان قدرتمند و فرهنگمندی بود که بلد بود آدمها و هنرمندان را چطور راه برد. درواقع او بلد بود آدمها را و استعدادهایشان را به خودشان نشان بدهد. او میتوانست با نحوی از مکالمه چیزی را در آدمها بزایاند که خود آن فرد متوجه آن وجه نبود.» شاید نمونهی بارز این تغییر و تعالی نورالدین زرینکلک باشد. به گفتهی پرویز کلانتری: «شیروانلو وقتی به کانون رفت، گروهی از همکاران گرافیست قدیمیاش، ازجمله زرینکلک را با خود به آنجا برد. اما نه به این سادگی، زیرا زرینکلک جوان دکتر داروساز ارتش بود و انتقال یک فرد نظامی به دستگاه غیرنظامی غیرممکن بود. اما شیروانلو استعداد و قابلیت زرینکلک را در کار تصویرگری میشناخت. برایش نقشه کشیده بود که از او یک استاد هنر انیمیشن بسازد. لذا با سماجت به دنبال انتقالی او از ارتش به کانون بود. از طرف دیگر ارتش هم از روی لجبازی حکم دکتر ستوان نورالدین زرینکلک را به خاش تدارک دید. خوشبختانه قبل از اینکه حکم به امضای مقامات بالا برسد، شیروانلو توانست ترتیب انتقال او به کانون را بدهد.» اینچنین بود که با نظر شیروانلو زرینکلک رهسپار بلژیک شد تا در کنار راول سروه، یکی از استادان بزرگ انیمیشن جهان، این هنر را بیاموزد. او مشابه این کار را با علیاکبر صادقی هم کرد. صادقی که در میان همسالانش نقاشی زبردست بهشمار میآمد، بهدعوت شیروانلو به کانون رفت و در زمرهی نخستین انیمیشنسازان کانون قرار گرفت؛ درحالیکه تا پیشازآن هیچچیز از انیمیشن نمیدانست.» شیروانلو بسیاری دیگر از افراد را نیز چنین بهکار گرفت. این روحیهای است که محمود آزاد هم بهنحوی دیگر بر آن صحه گذاشته بود: «فیروز هر کس را که توانست بهکار کشید. این یکی از کارهای بزرگ شیروانلو بود. هرکس را بهقدر فهم و استعدادش به کاری بزرگتر از توانش میگماشت تا طرف در خودش ظرفیتهای تازه کشف کند. اگر شایستگیای در آدم میدید و او را با همان شایستگی میشناخت، زود کار دست آدم میداد.»
فیروز شیروانلو در کانون نخست به کار انتشار کتابهای مصور کودکان همت گماشت. سپس فکر ساختن کتابخانههای مدرن و مجهز کودک در مناطق محروم شهر تهران و بعد شهرستانها را عملی کرد و به گفتهی فرشید مثقالی: «حتی در جاهایی که امکان ساختن کتابخانههای ثابت وجود نداشت، کتابخانههای سیار راه انداختند و در کنار کتابخانهها نمایش فیلم و کلاسهای هنری مثل نقاشی و موسیقی هم راه افتاد. واقعاً عزم بزرگی برای کار کردن وجود داشت.»
گام بعدی تأسیس مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان بود. شیروانلو با تعهد همهی ضرر و زیانها منتخب سیرک مسکو را به تهران دعوت کرد تا با درآمد نمایش سیرک مرکز سینمایی کانون را بسازد. هیچکس باور نمیکرد، اما این برنامه هفت میلیون تومان درآمد به ارمغان آورد و شیروانلو نهتنها با برگزاری این سیرک هزینهی ساخت مرکز سینمایی کانون را تأمین کرد، توانست در مدت کوتاهی هفت فیلم برای نخستین فستیوال فیلم کودک و نوجوان در تهران تولید کند که به معجزه شبیه بود. این فستیوال برای عرضهی محصولات تصویری همکاران شیروانلو بهترین موقعیت ممکن بود. جایی که او تمامقد پشت همکارانش ایستاد و از عملکردشان دفاع کرد.
نیمهی آبان ۱۳۴۹، در هتل هیلتن تهران، نشستی برای نقد و بررسی فیلمهای سوءتفاهم و آقای هیولا، دوتا از ساختههای فرشید مثقالی به تهیهکنندگی مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، برگزار شد. در آن نشست نصرت کریمی، کارگردان و منتقد سینما، ضمن تقدیر از ساخت این فیلمها، دو نقد اصلی برایشان برشمرد و گفت: «عیب اصلی این فیلمها نداشتن هویت ایرانی و عدم تناسب زمانی بین ابتدا و انتهای فیلم است.» آنجا بود که فیروز شیروانلو، مدیر انتشارات و مرکز سینمایی کانون، در مقام پاسخگویی برآمد و توضیح داد: «اولاً ما باید ایرادی را که شما به عدم تناسب زمانی میگیرید بپذیریم. چون اگر فیلمی با نقص بیرون آمد دیگر نمیشود دنبالش دوید و شکوه از کمبود وسایل یا عوامل دیگر کرد. درهرحال رساندن فیلم به فستیوال باعث این امر بوده. در مورد اینکه فیلم سنت ایرانی ندارد باید بگویم که ما در امر تصویرگری برای کتاب کودک یا فیلم کودک سنتی نداریم. فیلمها که برای بازار توریستی ساخته نشده است که آبوهوای ایرانی داشته باشد. تطابق شکل با محتوای فیلم که سخن از ماشین میراند باید حفظ شود. از مسائل عصر ماشین باید به زبانی سخن گفت که از درون همان نظام ماشینی بیرون آمده باشد. مسئله فراموشکردن سنت این کشور نیست. ما باید کودکان را با تمام تکنیکهای نقاشی که متعلق به یک فرهنگ جهانی است، آشنا کنیم. چه در کتابهایمان و چه در فیلمهایمان. مسئله این است که نمیتوان برای بیان هر مسئله به مینیاتور چسبید. سنت و فرهنگ ما برای ما بسیار عزیز است، ولی باید آن را تکامل داد. خیلی چیزهای خوب است که باید از طریق تراوش فرهنگی کسب کرد. درست مثل این است که بگوییم چون ما جام جهاننمای افسانهای داریم دیگر دور تلویزیون را خط بکشیم. فرنگیها هم در این دوره برای فیلمهایشان از سبک مثلاً لئوناردو داوینچی استفاده نمیکنند.» فیروز شیروانلو در مدت پنج سال حضور مداوم در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان حرکتی فرهنگی را آغاز کرد که حتی بیحضور او نیز تداوم یافت، هرچند با سرعتی کمتر. او در اوایل دههی پنجاه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را ترک کرد تا با حضور در عرصههای دیگر فرهنگی بر تجربیاتش بیفزاید و چنین بود که به دفتر مخصوص راه یافت.
فصل ششم: فیروز در پس کانون
دربارهی دلایل جدایی شیروانلو از کانون و جایگزینی سیروس طاهباز در سمت او روایتهای گوناگونی مطرح است. بسیاری به اختلافاتش با لیلی امیرارجمند در ادارهی کانون اشاره میکنند. ازجمله آزاد که داستان کنارهگیری اجباری فیروز از کانون را داستانی «پُرآب چشم» میخواند و معتقد بود: «این کانون بود که فیروز را از دست داد و نه فیروز.» برخی دیگر چاپ کتابهایی چون ماهی سیاه کوچولو و تبدیل کانون به محلی برای حمایت مالی از مخالفان چپگرای دولت را مؤثر میدانند. احمدرضا احمدی ازجمله افرادی است که از افزایش فشارها بر کانون آن سالها سخن گفته است که پس از رفتن شیروانلو هم ادامه یافت: «کار در دورهی طاهباز کند بود. به دلیل اینکه دورهی طاهباز دستگاه سخت میگرفت. دیگر ساواک کانون را نشانه گرفته بود و کنترل خیلی عجیبوغریب بود. در کتاب من حرفی دارم … دیوارهای باغی نقاشی شده بود. شیروانلو را برای همین بردند ساواک. میگفتند میخواستید کاخ مرمر را مسخره کنید! از یک موقعی به بعد، کانون رفت زیر ذرهبین. دوسه تا گروه چریکی هم در کانون بودند که آنها را گرفتند.» اما گروهی هم رفتن او از کانون را نوعی «ترقی مقام» و نشانهی دیگری از جاهطلبیاش برمیشمارند. هرچه بود، شیروانلو پس از کانون به دفتر مخصوص رفت و مشاور هنری این دفتر شد. او در این دوره با توجه به جایگاه و بودجهای که در اختیار داشت، رویهی قبلیاش در کانون را تداوم بخشید. در شکلگیری موزههای رضا عباسی، فرش، هنرهای معاصر و آبگینه سهم عمدهای داشت و با برگزاری نمایشگاههای متعدد در حوزهی هنرهای تجسمی از هنر معاصر ایران حمایت شایان توجهی میکرد. بسیاری از هنرمندان آن روزگار با کارشناسی هنری او که آثار هنرمندان جوان را خریداری میکرد، امکان بالیدن و عرضهی آثارشان را یافتند و بخش عمدهای از میراث فرهنگی و برخی از مهمترین آثار هنری جهان در سایهی تلاشهای او به گنجینههای فرهنگی و هنری ایران راه یافت. یکی دیگر از اقدامات ارزندهی شیروانلو در این دوران تأسیس فرهنگسرای نیاوران بود. مجموعهای فرهنگی که راهاندازی آن از میل سیریناپذیر شیروانلو به نهادسازی فرهنگی حکایت داشت. او در این مجموعه نمایشگاههای فراوانی را برای جوانان علاقهمند برگزار کرد. کافهتریایی را برای گردهمایی هنرمندان و روشنفکران بهراه انداخت و کارگاههای فراوانی را برای نمایش و آموزش هنر برگزار کرد. شیروانلو در فرهنگسرا به جوانانی نظیر عباس سارنج، محمدابراهیم جعفری، یعقوب امدادیان، شیرین اتحادیه و … میدان داد و تلاش کرد در مدت کوتاهی فرهنگسرای نیاوران را به جایگاه قابلتوجهی برساند. م. آزاد دربارهی دوران کار شیروانلو در فرهنگسرای نیاوران مینویسد: «شیروانلو از کانون که رفت همچنان فعال بود … برجستهترین کار او بنیاد فرهنگسرای نیاوران بود. یک مرکز مجهز فرهنگی با کتابخانه و سالنهای نمایش که برنامهای وسیع برای معرفی هنر جهان سوم در دست اجرا داشت. در فرهنگسرا بود که کتاب ارزشمند خاستگاه هنرها با کار گروهی مترجمان و ویراستاران به چاپ رسید. این کتاب حاصل سالها جستوجوی فیروز شیروانلو درزمینهی جامعهشناسی هنر بود.» شیروانلو، در مرداد ۱۳۵۷، در گفتوگویی با اشاره به برنامههای بلندپروازانهای که برای فرهنگسرای نیاوران داشت گفته بود: «فکر میکنم هر مرکز فرهنگی که گشایش مییابد یک علت وجودی دارد و ضرورت یک نیاز اجتماعی باعث آن میشود. این کانون باید بیتردید برآورندهی نیازهای فرهنگی یک جامعه باشد و در جامعه هرچه تعداد این مراکز فزونی یابد، دلیل بر ضرورت برآوردن همین نیازهاست. فرهنگسرای نیاوران برپاشده است تا برنامههایی فرهنگی و هنری به مردم ارائه دهد. به کلام خیلی ساده مردم باید جایی داشته باشند تا بهطور یکسان از تئاتر، موسیقی، نمایشگاه و غیره استفاده کنند.» او اعتقاد داشت که «مردم باید بهطور آزادانه و سیال به فرهنگ دستیابی داشته باشند. فرهنگ را با زور نمیشود به میان مردم برد. فرهنگ که صدقه نیست. نیت پاک و خالص هم دردی را دوا نمیکند. نمیشود در پایین شهر کنسرتی نامتجانس با بافت اجتماعی گذاشت و آن را «مردمیکردن هنر» نامید. این کار نتیجهای جز درهم ریختن ارزشهای مردم ثمر نخواهد داشت.» اما جریان غالب فرهنگی و سیاسی کشور، وفق مراد شیروانلو نبود و بلکه خلاف عقیدهی او به پیش میرفت. فشار سیاسی بر مخالفان مسالمتجو، در کنار سیاستگذاری نادرست فرهنگی که به برگزاری بسیاری مراسمهای نامتجانس با بافتهای اجتماعی میانجامید، نارضایتیهایی را در میان عامهی مذهبی مردم دامن زده بود که در بحبوحهی مبارزات سیاسی به موتور محرکهای برای تودهها تبدیل میشد.
فصل هفتم: سرنوشت یک انقلابی در پساانقلاب
فیروز شیروانلو که روزگاری بهخاطر مشارکت در یکی از انقلابیترین کنشهای سیاسی دههی چهل به حبس افتاده بود، با اوجگیری مبارزات آزادیخواهانه در همراهی با انقلابیون وارد عمل شد. همراه با نویسندگان و ویراستاران فرهنگسرای نیاوران بیانیهای در حمایت از معترضان منتشر کرد و نام فرهنگسرای نیاوران را به «نیما» تغییر داد. او در طی یک دهه فعالیت فرهنگی در سطح کلان، تلاش کرده بود نقشی مفید ایفا کند، اما با وقوع انقلاب و تعطیلی فرهنگسرای نیاوران از فعالیت اخیرش برکنار ماند. هرچند در فضای پرسوءتفاهم آن روزها هم دلیلی که او را در جایگاه محکومیت بنشاند، نیافتند؛ اما به هر ترتیب، تحول بزرگی در جامعه رخ داده بود که حضور مدیران پیشین را در مناصب فرهنگی برنمیتابید. لاجرم فصل دیگری از زندگی شیروانلو رقم خورد. به گفته محمود آزاد نخستین کار شیروانلو بعد از تعطیلی فرهنگسرا این بود که «با چند تا چرخخیاطی –به یاری همسرش– دست به تولید پوشاک زد. بااینهمه همهی فکر و ذکرش کار فرهنگی بود و اینبار به استقلال؛ آنهم در شرایط کمبود کاغذ و گرانی سرسامآور فیلم و زینک و گیجی و گمی جماعت محقق و مترجم و نویسندهی فرهنگساز تمام توان مالی و نیروی جسمانی فیروز در این راه فرسوده شد.» فیروز شیروانلو در این سالها در بحرطویل «زبان» غوطه میخورد و دغدغهای دیرین را که از زمان انتشار کتاب زبان، تفکر و شناخت با او بود، به محور فعالیتهای روزانهاش تبدیل کرد: «معتقد بود که مسئلهی زبان در سرزمین ما با مسئلهی استقلال گره خورده است و نمونهاش سربرآوردن زبان دری است. رسالهی «زبان دری» سهیل افنان را که تحقیقی است دربارهی خاستگاههای زبان دری، به همین قصد ترجمه و تفسیر کرد … شیروانلو معتقد بود که تا این زبان ساخته نشود، شاعران و نویسندگان ما در بیان مقاصد خود درمیمانند.»
فیروز شیروانلو در سالهای پایانی عمر تلاشش را برای تدوین فرهنگ واژگان رشتههای فلسفه، جامعهشناسی و هنر آغاز کرد و معادلهای فراوانی را برای تسهیل کار ترجمه به مترجمان این حوزهها هدیه کرد: «از ترجمههایش پیداست که به لغتسازی و معادلیابی چه عشقی داشت و با چه وسوسه و وسواسی این کار را انجام داد.» آیدین آغداشلو در یادداشتی که در 1368 در یادبود شیروانلو نوشته یادآور شده و اضافه میکند: «به دنبال همین وسوسه بود که در سالها آخر عمرش، تقریباً بیهیچ پشتوانهی محکم مالی، دست به نگارش و تدوین چند فرهنگ و دائرةالمعارف زد. از فرهنگ علوم اجتماعی که خود تألیف کرده بود تا دائرةالمعارفهایی که دوستانش، با نظارت خود او، در کار تدوینشان بودند. حیف که حالا دیگر همهشان نیمهکاره ماندهاند.» منصوره کاویانی، همکار سالیان آخر شیروانلو، هم معتقد است: «مقدم بر هنر، فلسفه، جامعهشناسی و فرهنگ، شیروانلو اندیشمندی ایرانی بود که به فرهنگ و زبان سرزمین خود عشق میورزید و بر جان دادن در راه پیشبرد فرهنگ و تمدن کشورش پای میفشرد و چنین نیز شد. یعنی زمانی که بیماری جانکاه او را درهم میپیچید، خستگیناپذیر کار میکرد و از ترک کار و کشور برای رهایی از درد پرهیز داشت.»
شیروانلو وقتی رخ در نقاب خاک کشید، جز دو فرزندش رادیار و دادبه فرزان، کانون و چندین نهاد فرهنگی دیگر، چندین کتاب راهگشا درزمینهٔ هنر و جامعهشناسی، دهها مقاله خواندنی و حجم زیادی کار نیمهتمام برجا گذاشت که هیچ وارثی نیافت تا به پایانشان برساند. او سرانجام بعد از دورهای بیماری سخت که حتی بر تخت بیمارستان هم او را از تکاپو نینداخت، در واپسین روز بهمن ۱۳۶۷، از دنیا رفت. احمدرضا احمدی در سوگش نوشت: «مرا یاد است آن هنگام که باران در خیابان بود و هنوز پیادهروها مه صبحگاهی و دود شهر تهران را به تن داشتند. من و آیدین، در کوچهی پشت بیمارستان ساسان تهران، تو را در آمبولانس نهادیم. من ایستاده بودم و بر شانههای آیدین گریه میکردم. دو گیتی بر سرم آوار بود.»