غلامرضا امامی، متولد 1325 اراک، و دانشآموخته علوم سیاسی از دانشگاه رم است. او دورهای طولانی مدیریت انتشارات کانون پرورش فکری کودک و نوجوان را بهعهده داشت. با روحیهای آشتیجویانه، برای برپاماندن کانون در دورههای مختلف تلاش کرد. او که نویسنده و مترجم آثار کودک و نوجوان است در حوزهی بزرگسال نیز آثاری بهیاد ماندنی بهطبع رسانده که از آنجمله میتوان به مصاحبههای اوریانا فالاچی با امام خمینی، مهندس بازرگان، قذافی و … اشاره کرد. ترجمهی او از آثار غسان کنفانی و امبرتو اکو و نیز فیروزه دوما نیز در پروندهی فعالیتهای ادبی و فرهنگیاش چشمگیر است. غلامرضا امامی معتقد است برای نویسنده بودن باید سهمی از کودکیمان را همواره زنده نگهداریم و او خود بهواقع چنین کرده است. اثری از او با عنوان آی ابراهیم برندهی جایزهی شورای کتاب کودک و عبادتی چون تفکر و فرزند زمانه خویشتن باش برندهی جایزههایی جهانی در جشنوارهی لایپزیک و ژاپن شده است. سه قصهی امبرتو اکو بهترجمهی ایشان نیز در سال 1394 جایزهی کتابهای برتر کودک و نوجوان را دریافت کرد. غلامرضا امامی مهمان آنگاه در عصری از همین روزها بود که اینک ماحصل گفتوگوی ما پیش روی شماست.
زندگی مرا انتخاب کرد
پرسش- به گفتهی خودتان زندگی شما را بهسوی ادبیات کودک و نوجوان کشاند یا بهعبارتی برای این کار انتخاب کرد. این انتخاب چگونه رخ داد و از چه سالهایی درگیر ماجرای کانون پرورش فکری کودک و نوجوان شدید؟
پاسخ- این ماجرا به سالهای نوجوانی من برمیگردد. دورانی که دبستان میرفتم مجلهای منتشر میشد به نام دانشآموز که بهطور مستمر داستان رابینسون کروزوئه را منتشر میکرد. پیشازآن هم از طریق مادرم که علاقهمند به مطالعه و قصهخوانی بود، این علاقهمندی در من هم شکل گرفته بود. آن سالها مجلهای منتشر میشد در هفتسالگی من که ترقی نام داشت و مدیر آن لطفالله ترقی بود، پدر خانم گلی ترقی، که داستانهای دنبالهداری مینوشت به نام کنیز سفید و مادر من همیشه این داستانها را دنبال میکرد و گاهی هم منجر به گریه او میشد. ما هم همدل با او همراه بودیم و منتظر شمارهی بعدی میشدیم تا سرنوشت کنیز سفید را دنبال کنیم. میتوانم بگویم زمینههای علاقهمندیام به ادبیات اینها بود. بعدتر، به دلیل همین ارتباط با مطبوعات و کتاب، خواندن و نوشتن را خیلی زود آموختم و شروع به خواندن رابینسون کروزوئه و آن جزیرهی تنهاییاش کردم. حدود سالهای 32-33 بود. بزرگتر شدم و به آثار ژول ورن علاقهمند شدم. بیست هزار فرسنگ زیر دریا، دور دنیا در هشتاد روز، سفر به کرهی ماه … با این آثار با کشف دنیاهای تازه مواجه شدم. با این دنیای ناشناخته خیلی زود سفر کردم. به همین دلیل الان هم که در خدمت شما هستم، شدیداً علاقهمند سفر هستم. کودک که بودم سه کار را خیلی دوست داشتم. یکی کشف دنیاهای تازه بود که شغل پدر هم بر این علاقهمندی من میافزود. او پزشک راهآهن بود و من عاشق رئیس قطار شدن شده بودم. آن لباسهای فرم آبیرنگ و رفتن به شهرهای گوناگون برایم دنیایی از خیال و آروز بود. دومین کاری که به دلم مینشست مدیریت هتل بود، بازهم به همان دلیل که با افراد متنوعی در طول روز سروکار پیدا میکنیم و سومین چیزی که برایم بسیار جذابیت داشت و تا امروز هم باقی مانده سفر بود.
پرسش- پای صحبت بسیاری از نویسندگان که بنشینیم تقریباً در یک بعد مشابهت وجود دارد و آن اشاره به قصههایی است که در کودکی از مادر یا مادربزرگها شنیدهاند؛ اما مشخصاً وقتی شما از انتخاب ادبیات کودک صحبت میکنید، اینجا درست این ژانر تخصصی میشود. این انتخاب چگونه شکل گرفت؟
پاسخ- راستش کتاب اول من خیلی زود منتشر شد، همینطور اولین نوشتههایم. در مشهد که بودم و بعد در خرمشهر که ساکن شدم، مسابقهای برگزار میشد در مقطع دبیرستان که من هم در آن شرکت کردم و جایزه بردم و آن نوشته در مجلهای منتشر شد. در شانزدهسالگی هم در جایی سخنرانی کرده بودم که آن هم بهصورت یک جزوه منتشر شد در سال 1341. این علاقهمندی به کتاب و نویسندگی بههرحال به این منجر شد که وقتی به تهران آمدم انتشاراتی به نام موج را بنیان گذاشتم، در سال 1348. در این انتشارات از دوستان آثارشان را میخواستم و آنها را منتشر میکردم. کسی که دست مرا گرفت و بیشتر با کتاب و ادبیات آشنا کرد، جلال آل احمد بود. با جلال در سال 1345 آشنا شدم و او نقش برادر بزرگتر را برایم داشت. مخصوصاً که سفر دهروزهای به خرمشهر آمد. آن سال جلال را از دانشسرا بیرون کرده بودند و من برایش نوشتم «اگر تهران سرد است، خرمشهر مردم گرمی دارد»؛ که یک روز بعدازظهر آمد. در کتاب روشنفکران او هم در حد خودم نقشی داشتم که بعدها هم دیدم در مقدمه از من اسم برده که البته از برادرش خواستم که اسم مرا خط بزند، ولی او گفت که در نوشتهی جلال دست نمیبرد. در آن زمان موج را برای نثر در نظر گرفته بودم و پندار را برای شعر. از اولین کتابهای موج اثری از شعر مقاومت در فلسطین اشغالی بود به کوشش کورش مهربان که نام مستعار «سیروس طاهباز» بود. دو کتاب از حمید عنایت سوسیالیسم در مصر و سه گفتار دیگر و تاریخ مذکر رضا براهنی و آثاری از احمد شاملو و … از آثار منتشر شده موج بود که در دههی چهل بهطبع رساندم. قضیه این بود که سیروس طاهباز در سال 1350، مدیر انتشارات کانون پرورش فکری بود و با من هم آشنا بود و سیمین دانشور هم دوست مشترک ما بود. سیروس از من دعوت کرد که به دفتر مرکزی کانون بروم، واقع در خیابان ایرانشهر، کوی ناصر. ساختمان چهارطبقهای بود. دعوت ایشان را قبول کردم و رفتم و برایم جالب بود که به دیوار اتاق عکس هیچ مقام رسمی وقت نصب نبود. دو قاب عکس دیده میشد که یکی دهخدا بود و دیگری نیما یوشیج. طاهباز پیشنهاد همکاری با کانون را با من مطرح کرد. آن زمان ماهی سیاه کوچولو منتشر شده بود. با حمید عنایت مشورت کردم او هم نظر مساعد داد. آن زمان شیروانلو، میم. آزاد و طاهباز در مدیریت کانون مشغول بهکار بودند. اینطوری شد که زندگی ما را برای ادبیات کودک و نوجوان انتخاب کرد. آذر 1350، من در کانون مشغول بهکار شدم در سمت ویراستار. کار پر شوقی بود. از همهی دنیا کتاب به ما میرسید و تمام تلاش این بود که کتابهایی منتشر بشود که به تخیل و دانش و آگاهی و زیباتر دیدن دنیا برای کودکان کمک کند. بعد دفتر مرکزی کانون به خیابان جم فعلی منتقل شد.
پرسش- به مؤلفههایی برای انتخاب آثار در حوزهی کودک و نوجوان اشاره کردید. میخواستم بدانم روی این مؤلفهها در هیأت مدیرهی کانون کار شده بود؟
پاسخ- نه، کانون یک مرکز پژوهشی داشت که در حوزهی مسائل اجتماعی و جامعهشناسی پژوهش میکرد. ولی نیازهای کلی کودکان جهان شبیه هم است. من متنی برای پرویز کلانتری نوشتم که ایشان به طنز گفت: «در این متن به من فحش دادهای یا از من تعریف کردهای؟» نوشته بودم به نظر من هنرمندانی خیلی هنرمند هستند که از کودکیشان خیلی دور نشده باشند و سهمی از صداقت کودکی را با خود همراه کرده باشند. کودکی نوعی بیمرزی است، نوعی گشادگی به روی جهانهای متفاوت است. فاصله و مرز متعلق به دنیای بزرگسالان است. یک سالی کتاب من برنده شده بود و من به آلمان شرقی سفری داشتم. به برلین که رفتم کنار دیوار برلین شرقی پیرمردی کنار دیوار ایستاده بود و به مردم میگفت اگر میخواهید به برلین غربی بروید از این راه بروید. در چشمهای آن پیرمرد میل به شکستن دیوار را دیدم. در همین تجربه بود که داستان پرنده و دیوار را نوشتم که البته هنوز هم تمام نشده، ولی وقتی به زندهیاد عباس کیارستمی که آن سالها همکار ما در کانون بود، ماجرا را گفتم ایشان گفت من عکسهایی از دیوارها دارم که انتشارات نظر منتشر کرده و پیشنهاد داد که این اثر را همراه آن عکسها منتشر کنم. خلاصه اینکه در این اثر نشان داده شده که فقط بچهها دیوار ندارند، دیوارهای خودی و غیرخودی و … کتابی را با اجازهی خود امبرتو اکو، استاد و فیلسوف نامآور جهانی، از ایتالیایی به فارسی برگرداندهام. در آن سه نفر میخواهند به کرهی مریخ بروند. از سه ملیت و جغرافیا و فرهنگ متفاوتاند، ولی هر سه در مواقع حساس مادرانشان را صدا میزنند. گرچه به سه زبان اما همه در یک معنای مشترک. میخواهم بگویم ادبیات بهطورکلی دیوارها را فرومیپاشد.
پرسش- اینطور برداشت کردم که مؤلفهای که ابتدای کار کانون برای انتخاب آثار بهطور نانوشته اعمال میشد، یک نگاه جهانی بود بیشتر از اینکه بخواهد منطقهای باشد. درست است؟
پاسخ- بهتر است بگویم یک نگاه انسانی بود. البته با توجه به محیط بومی، نه اینکه بیگانه باشد با ما.
پرسش- این بومی بودن با رویکرد مذهبی هم همراه میشد؟
پاسخ- نه بیشتر نگاه انسانی بود. البته مذهبی هم بود. من خودم آثار مذهبی برای کانون تألیف کردهام که تا اکنون هم هنوز تجدید چاپ میشود. فرزند زمانه خویشتن یا حقیقت بالاتر از آسمان یا آنها که زندهاند. یونسکو بهعنوان اثر معنوی با رویکرد نو نگاه مرا در این آثار معرفی کرد. با اینکه تم دینی دارد، اما با هر نوع نگرش و مذهبی قابلدرک است چون زیرساخت این آثار مذهبی رویکرد انسانی قالب بود. چراکه اعتقاد دارم باید بر فرهنگ خودمان بایستیم ولی پیام جهانی داشته باشیم.
پرسش- پیش از سالهایی که کانون شروع بهکار کرد، با تأسیس شورای کتاب کودک مواجه هستیم. این دو نهاد ارتباطی داشتند؟
پاسخ- نه، بههیچوجه. شورای کتاب کودک یک نهاد مردمی و شعبهای از ibby جهانی بود، اما کانون کاملاً دولتی بود.
پرسش- پس از آغاز بهکار شورای کتاب کودک، با تأسیس کانون پرورشی روبهرو میشویم. فکر میکنید ممکن است کانون یکجور رقابت از جانب دولت روبهروی شوراء بوده باشد؟
پاسخ- اصلاً، بههیچوجه. اینها توهمات دایی جان ناپلئونی است. خانم لیلی امیرارجمند درس کتابداری خوانده بود. در فرانسه هم تحصیلکرده بود و ریاست کتابخانهی شرکت ملی نفت را بهعهده داشت. به کتاب هم علاقهمند بود. ایشان ابتدا با یکی دو نفر دیگر تعدادی کتاب تهیه کردند و به مدارس جنوب شهر تهران بردند و توزیع کردند. هیچ رقابت دولتی با شوراء وجود نداشت درزمینهٔ تأسیس کانون! من با اینکه در کانون بودم، اما سراپا ارادت داشتم نسبت به خانم توران میرهادی و خانم نوشآفرین انصاری. اینها دو مؤسسهی جداگانه هستند. شوراء به کتابخانه و راهاندازی آن برای کودکان کاری نداشت. یک مؤسسهی پژوهشی و نقد و بررسی بود؛ اما کانون از کارهای عمدهاش رویکردی کاملاً آموزشی بود. کتابدارهای کانون از روستا به روستا گاهی حتی سوار با قاطر برای کودکان محروم کتاب میبردند.