آقای اسدزاده در ابتدا کمی دربارهی گذشتهی شما صحبت کنیم.
من از چهاردهپانزدهسالگی عاشق تئاتر شدم. البته آن موقع تئاتری که نداشتیم، تئاترها سنتی بود. پدرم برای اینکه درس بخوانم من را شبهای جمعه تئاتر میبرد. شبهای جمعه فقط یک تئاتری بود به نام تئاتر سعادت روبهروی پامنار، توی خیابان چراغبرق. آنجا کارهای سیاهبازی را تماشا میکردم؛ سیاهباز خیلی کارها میکرد و خیلی هم خوشمزه بود. خدا بیامرزد همهشان را، مردمان بداههکاری بودند، بااستعداد بودند و مردم را شاد میکردند و من از همان موقع یواشیواش گرفتار این شدم. پدرم مخالف بود ولی برای تماشا من را میبرد که درسم را بخوانم. وقتی هم فهمید که من عاشق تئاترم از خانه بیرونم کرد. یادم است یواشکی رفته بودم مدرسهی هنرپیشگی برای اینکه پدر نفهمد، چون میدانستم او مخالف است. عصر که میرفتیم مدرسه، شب تا میرسیدیم خانه دیر میشد. به مادرم میگفت: «این پسره کجاست؟ چرا نیومده؟» بابام نظامی بود دیگر، میدانید نظامیها چهجوریاند! مادرم میگفت: «بچهها باهم میان دیگه، ورزش رفتن.» جداً مادر همیشه چه نعمتی بود. خلاصه بالاخره فهمید و از خانه بیرونم کرد و من پناه آوردم به خانهی عمویم. یواشیواش بزرگ شدم و هنرستان هنرپیشگی اسم نوشتم و از سال 21-1320 وارد شدم. وقتی وارد مدرسهی هنرپیشگی شدم، فکر کردم که آدم باید یک مسیری را طی کند که تنها هنر کافی نیست، در کنار هنر لازم است کار دیگری هم داشته باشد. بعد از خودم پرسیدم چه کاری است که من بتوانم انجام بدهم؟ چه کار بکنم؟ خب آن موقع هم که وزارت ارشاد و این بساط نبود، یک وزارت دارایی و دادگستری بود. در نتیجه آمدم توی کار دارایی شرکت کردم، در هنرستان هم اسم نوشتم و دو مسیر تحصیلی را باهم جلو رفتم. وقتی آن دوره را تمام کردم توانستم سال 1323 زمان قوامالسلطنه به استخدام دولت دربیایم. بعد از اینکه وارد دانشکدهی حقوق شدم، سال 1335 از طرف اداره هنرهای ملی به جشنواره پاریس رفتم چون ادارهای بود به نام ادارهی هنرهای ملی در وزارت معارف و نامه از فرانسه آمده بود که یک هنرپیشه میخواهند تا در جشنوارهی پاریس شرکت کند. چه کسی؟ یک تماشاخانه در تهران بود و من هنرپیشهی اولش بودم که نامه نوشتند و من را به جشنوارهی پاریس معرفی کردند. سه ماه آنجا بودم و بعد که آمدم وارد کار کارگردانی تئاتر شدم. در سال 1346 دوباره به آمریکا رفتم و در یک فیلم بازی کردم و مجدداً در سال 1355 برای ده سال به آمریکا رفتم و در رشتهی سینما تحصیل کردم. به هر جهت تمام عمرم را در همین کار تئاتر و سینما گذراندم و هنوز هم مشغولم. 94 سالهام و یک ماه دیگر وارد 95 سالگی میشوم. سنی از من نرفته و به امید خدا میتوانم طی کنم و برسم به قرن. ناصرالدین شاه میخواست قرن را تمام کند که نگذاشتند و [اجل] یقهاش را گرفت ولی ما میخواهیم قرن را تمام کنیم. به هر جهت یک سال قبل از انقلاب به آمریکا رفتم و ده سال آنجا بودم؛ هم کار کردم و هم درس خواندم. پس از اینکه به ایران برگشتم مشغول کار شدم. رئیس انجمن بازیگران شدم و بعد به کار سینما پرداختم و دیگر تئاتر کار نکردم. وارد کار سینما شدم و هنوز هم مشغولم.
پیش از صحبت دربارهی لالهزار، ممکن است دربارهی کتابهایی که نوشتهاید صحبت کنید؟
تا الان سه کتاب نوشتهام. یکی «برگههای خواندنی» که تا این تاریخ چاپ سومش تمام شده. دیگری کتاب «تماشاخانه تهران» که از بدو تأسیسش حدود ۳۵ سال در این تماشاخانه بودم، از سیاهلشکری به این تماشاخانه رفتم تا اینکه صاحب این تئاتر شدم. کارگردان بودم، بازیگر بودم، نویسنده بودم، تا آخرش شدم صاحب تئاتر. خاطرات من توی لالهزار توی این تماشاخانه است. کتاب سومم هم «سیری در تاریخ تئاتر» است که در آن ثابت کردم که ما قبل از اسلام تئاتر داشتیم و تئاتر ما از زمان آلبویه نبوده و بحث تعزیه و چیزهای از این قبیل نیست. کتاب چهارمم را هم شروع کردم که رفته برای چاپ و کارهای مقدماتی. کتاب چهارمم خیلی شیرینتر از همه است چون یک مقدارش مربوط به تهران و خاطراتم است، از خاطراتم در تهران و لالهزار گفتهام. این خاطراتی است که من خودم شاهد بودم نه اینکه از دیگران شنیده باشم و در کتاب تعریف کرده باشم. یک مقدار از لالهزار (شانزهلیزهی ایران) برایتان تعریف میکنم تا ببینید چه بوده؟ چقدر زیبا و قشنگ بود و چه حالی داشت. اولین تئاتر دائمی که در تهران ایجاد شد، تماشاخانه تهران بود که در این تماشاخانه چه اتفاقهایی افتاد. احمد دهقان را آنجا میکشند. همهی این مواردی را که بودم و دیدم برایتان تعریف میکنم؛ اینکه متفقین وارد ایران میشوند و چه اتفاقاتی میافتد، اتفاقاتی که در خود لالهزار میافتد. همه اینها و خیلی چیزهای دیگر را در کتاب نوشتهام. حالا در اختیارتان هستم.
از لالهزار برایمان بگویید. قدیمیترین خاطرهتان از لالهزار را به یاد دارید که چه بود و مربوط به چه زمانی؟
پای من از سال 1312 به لالهزار باز شد. پدرم مرا برد که فیلم «دختر لر» را تماشا کنم. هنوز لالهزار آن لالهزاری که بعدتر میخواهم بگویم نبود، ولی خوب لالهزار بود. از آن موقع لالهزار را شناختم و از سال 1319 یواشیواش به سینماهای لالهزار میرفتم. سال 1320 وارد هنرستان هنرپیشگی شدم که در لالهزار بود. خدابیامرز ناصرالدین شاه باغ لالهزار را میخواست شانزهلیزه کند ولی بعد از مرگش از شانزهلیزه بالاتر شد. من در شانزهلیزهی پاریس هم بودم، خب زیاد جالب نبود ولی شانزهلیزه تهران جالب بود یعنی وقتی از اول میدان توپخانه راه میافتادید تا به لالهزار برسید، بوی عطر و ادکلن خانمها و جوانها آدم را گیج میکرد. میآمدند برای گردشهای دوسهساعته و هی میرفتند بالا، میآمدند پایین. همه با لباسهای شیک، همهی خانمها ادکلنزده و جورابها فیلدوقوز، موی سر آلاگارسونی، یقهها فلان. یعنی اینقدر جالب بود. مغازهها تمام لوکس و قشنگ بودند، تمام اشیا از لباس خانمها گرفته تا لباسهای مردانه، هرچه همان روز در فرانسه مد میشد فردایش در لالهزار بود. تمام شهرستانیها که [با تیپ] دهاتی میآمدند تهران باید شیکپوش به لالهزار میرفتند. یادم است اگر کسی میخواست تئاتر بیاید حتماً باید کراوات میزد چون بدون کراوات راه نمیدادند. حتی اگر بلیت خریده بود راهش نمیدادند که بیکراوات داخل بیاید. یعنی اینجوری بود لالهزار. بعضی مواقع هم آبپاشی میکردند، عصر که میشد خیال میکردی جشنوارهی شب یا مراسم رقص (the dansant) میخواهی بروی؛ همه همینطور بالا و پایین میرفتند و میآمدند و در چهارراه اسلامبول میچرخیدند. جوانها همه کراوات و پاپیون زده بودند. اصلاً تفریحگاهی شده بود که مردم همدیگر را ببینند. آنوقت این کافهها و رستورانهای «نایتکلاب» هم درست شده بودند که حسابی شیک و لوکس بودند. اصلاً پاریس چیست؟! شانزهلیزه کدام است؟! باید میآمدی و لالهزار را میدیدی و میگفتی شانزهلیزهای که ناصرالدین شاه میخواست همین است نه آنی که او در پاریس دیده بود. خیلی زیبا بود. شهرت لالهزار مختص به ایران نبود، شهرت جهانی پیدا کرده بود.
از تئاترها و سینمای لالهزار برایمان بگویید.
لالهزار مرکز هنر مملکت بود، من الان میتوانم به شما بگویم ده تا تئاتر در لالهزار بود. هشتنه تا سینما در لالهزار بود، متوجه هستید؟ اسمهایشان را هم میتوانم بگویم. اینطرف لالهزار تئاتر گیتی بود، آنطرف تماشاخانهی دهقان بود، کنارش جامعه باربد، بالاتر از آن که میآمدید، تماشاخانهی تهران بود، آنطرفش تماشاخانهی صبری بود، خورشید بود، سینما رکس، سینما البرز، سینما ایران، سینما اخبار بود. تئاترها هم همینطور بودند.
در لالهزار علاوه بر تئاتر و سینما چه جاهایی وجود داشت؟
توقع نداشته باشید که من در این سن بتوانم اسامی را درست بگویم. ممکن است بعضی اسامی را فراموش کرده باشم؛ مثلاً از پایین لالهزار که میآمدیم بهسمت بالا، غیر از کافهها و تئاترهایی که عرض کردم، مغازههای بهاصطلاح معروف آن زمان بود. یک مغازه بغل کافه لالهزار بود (خود کافه لالهزار کنار تماشاخانهی تهران بود) که صاحبش یک کلیمی بود [ملامد]، این مغازه فقط لباس اجاره میداد. هم کتوشلوار بود هم لباس فراک، هم لباس اسموکینگ و همینطور بونژور. مثلاً هنرپیشهها را که کاخ گلستان دعوت میکردند باید لباس بونژور میپوشیدند. من و امثال من مجبور بودیم برویم چنین لباسی برای خودمان درست کنیم، وقتی از بالاتر دعوت داشتیم لازم میشد. ولی خیلیها که نداشتند میآمدند و از آقای کلیمی برای یکیدو شب لباسهای گوناگون اجاره میکردند؛ کتوشلوار، لباسهای فراگ، بونژور، کلاه ملون و… و بعد فردا پس میآوردند. یکی دیگر از مکانها کافه لالهزار در کنار تماشاخانهی تهران بود که مرکز هنرمندان محسوب میشد. عصر که میشد هنرمندان میآمدند. همهی بچههای تئاتر و آقای نوشین و خیرخواه هم میآمدند. صاحبش هم یک ارمنی خیلی تمیز و شیک بود که بعد کافه را فروخت و رفت آمریکا. کافهی شیکی بود که افراد آنجا کافهگلاسه و قهوه میخوردند و تا ساعت هشت و نه شب شلوغ بود. کافهرستورانهای شبانه بهقول معروف نایتکلابهای شیک و قشنگ بودند.
از زمان جنگ جهانی دوم و حضور متفقین برایمان تعریف کنید.
کمپ متفقین در دوشانتپه بود. آمریکاییها وقتی آمدند یک گروهی را آورده بودند در حدود صد تا دویست نفر. محدوده آن موقع تهران از چهارراه ولیعصر بالاتر نبود. بالاتر که میرفتی تپهماهوری بود که میرفت تا شمیران، وسط آن تپهماهورها باغ بزرگی بود که دیوارهای بلندی داشت به نام آسیاب گاومیشی که خیلی بزرگ بود، طولش حدود چهارپنج هزار متر بود. آمریکاییها وقتی لهستانیها را با خودشان میآورند به داخل این باغ میبرند. مسکن و مأوای لهستانیها در این باغ بوده وزندگیشان را هم آمریکاییها تأمین میکردند. به آن باغ میگفتند آسیاب گاومیشی. باغ لهستانیها بود و حفاظتش هم با آمریکاییها. وقتی متفقین رفتند بیابان بود و الان به آن منطقه میگویند یوسفآباد و آن بیابان برهوت چه زیبا شده است. خوب تمام سربازان آمریکایی که از جنگ برای استراحت برمیگشتند یا آنهایشان که اینجا بودند، شبهای تعطیلی با این خانمهای آمریکایی شام بیرون میرفتند. البته با رضایت بود. خانمها را میآوردند در نایتکلابها شامی میخوردند و میرقصیدند و بعد آنها را میرساندند.
یکبار زمان متفقین رفتیم به یکی از این کافههای لالهزار به نام کافه قرنفل که فقط مال جوانها و مُدیستها بود. نشستیم و شامی آوردند. شام من فرنگی بود. آنطرفتر آمریکاییها نشسته بودند و لاتولوتهای پایینشهر هم سمت دیگری نشسته بودند. خانمهای فرانسوی تازه آمده بودند و برنامهی رقص داشتند. خلاصه برنامه شروع شد. آن موقع خوردن همهچیز آزاد بود، منظور من را میفهمید که چیست؟ زنهای فرانسوی همه ریختند روی سن و شروع کردند به خواندن. بعد یکی از آمریکاییها که حالت عادی نداشت، بلند شد و رفت روی سن یکی از این زنها را گرفت و ماچ کرد. به لاتهای اینطرف برخورد و رفتند روی سن یقه طرف را گرفتند و کافه به هم خورد و میزها رفت روی هوا و غذای همه روی زمین ریخت و کتککاری شد و… . دژبانهای آمریکایی هم بودند و مرتب آنجا گشت میزدند. از راه رسیدند و اینهایی را که مست بودند گرفتند. آژانها هم آمدند و اصلاً دیگر چیزی روی میزها وجود نداشت. گارسونهای بدبخت هم همین جوری نگاه میکردند. یک بساط اینجوری هم بود. اتفاقاً این را در کتابم نوشتهام و یکی از خاطرات قشنگ من است که دارم بقیهاش را هم مینویسم.
البته در زمان متفقین سختی کشیدیم. چون خودمان کم داشتیم بخوریم و مجبور بودیم تمام متفقین و آمریکاییها را هم تأمین کنیم. ما باید غذایشان را میدادیم. یادم است نان سیلو را درست کرده بودند، نان ماشینی که تویش همه شن بود و برای خوردنش چه بدبختیهایی میکشیدیم و نمیتوانستیم بخوریم. آذوقه ما کم آمده بود. خیلی بدبختی کشیدیم. قحطی عجیبی بود و نان بهسختی گیر میآمد. همهچیز مشکل شده بود. درهرصورت روزگاری بود که گذشت.
تهران زمان جنگ جهانی دوم چه شکلی داشت؟
آخر آن موقع تهران جمعیت زیادی نداشت. یادم است در سال 1318 که من جوان بودم از طرف رضا شاه دستور دادند که تهران را سرشماری کنند. بیمارستان تعطیل، مغازهها تعطیل، نانواییها تعطیل، همهجا تعطیل و فقط کارمندان دولت میآمدند در خانهها شناسنامهها را میدیدند و میرفتند. اولین سرشماریای که صحیح به عمل آمد در سال 1318 بود که تهران پانصد هزار نفر جمعیت داشت. تهران چه بود: یک خیابان ری بود، یک خیابان شاپور و یک امیریه. قسمت شمالش به خیابان شاه رضا معروف بود. دور تهران خندق بود که این خندقها را بهمرور بوذرجمهری، رئیس بلدیه، پر کرد. خندقها را که پر میکنند خانه میسازند که هرکدام اسم بهخصوصی دارند، که به هرجهت یادم رفته و از آن بگذریم. تهران یک چنین چیزی بود در زمانی که متفقین وارد ایران شدند. تهران در سال 1320 که متفقین وارد آن شدند کوچک بود و جمعیتی نداشت.
ولی لالهزار شیک بود و خودنمایی میکرد. خود من وقتی بیکار بودم در لالهزار راه میرفتم. از نظر شیکی، قشنگی، تمیزی مغازهها، اجناس، مردم و… انگار تمدن ایران توی آن یکتکه بود و هرچه از لالهزار بگویم کم گفتهام. لالهزار تاریخی است که برای ما مانده و همیشه خواهد ماند. یک وقتی زمان محمد شاه یا ناصرالدین شاه باغی بود بسیار بزرگ که من حدودش را در کتابم نوشتم و تمام آنها خانههای افراد [سرشناس] بوده مثل مخبرالدوله که هنوز چهارراه مخبرالدولهاش هست. خانوادههای قاجار، ناصرالدین شاه، انیسالدوله و دیگران آنجا باغ داشتند. همهشان باغهای بزرگی داشتند. در زمان اتابک داخلش واگن اصلی میکشند.
اگر بخواهید لالهزار را در یک خط تعریف کنید، چه میگویید؟
ایدئال یک زندگی مرفه؛ آدمهایش هم خوب بودند، رفتوآمدشان، عبورومرورشان هم خوب بود. آدم همهشان را خوب میدید.
لالهزار روح است یا جسم؟
روح جاودانی است که باقی ماند برای آیندگان و خاطراتی است برای آنهایی که در آن زمان بودند.*