لیلی گلستان در نزد عموم، تا پیش از تأسیس گالری، بیشتر بهعنوان مترجم آثار ادبی شناخته میشد. اولین کتابی که ترجمه کرد «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» نوشتهی اوریانا فالاچی (1348) بود. از او ترجمهی آثار نویسندگانی چون آلبر کامو، رومن گاری، گابریل گارسیا مارکز و ایتالو کالوینو به چاپ رسیده است.
سابقهی آشنایی او با هنرهای تجسمی و هنر نوگرای ایران به روابط خانوادگیاش با این هنرمندان محدود نمیشود و لیلی گلستان بهعنوان روزنامهنگار در دههی پنجاه گفتوگوهای متعددی با نقاشان و مجسمهسازان انجام داده است که در روزنامهها و مجلههایی همچون «تماشا»، «آیندگان»، «رستاخیز» و «رودکی» منتشر شدهاند. همچنین کتابهایی در زمینهی هنرهای تجسمی ترجمه کرده است، ازجمله «دربارهی رنگها» (لودویگ ویتگنشتاین)، «زندگی با پیکاسو» (فرانسواز ژیلو)، «پنجرهای گشوده بر چیزی دیگر: گفتوگو با مارسل دوشان» (پییر کابان)، «پابلو پیکاسو» (دیوید هاکنی)، «مارک روتکو» (شان سکالی) و «نقاشها همیشه پول دوست داشتهاند: از آلبرشت دورر تا دمین هرست» (جودیت بنهامو-هوئه).
او با تأسیس «گالری گلستان» در سال 1367 فعالیت خود را در عرصهی هنرهای تجسمی گسترش داد. بیش از سی سال فعالیت مستمر این گالری مناسبتی شد تا با لیلی گلستان دربارهی گالری و گالریداری در ایران گفتوگو کنیم.
خانم گلستان در جایی نوشته بودید که تا سال 1392 هزاران بار این جمله را شنیدهاید که عجب کار خوبی دارید. خوش به حالتان! هنوز هم این جمله را میشنوید؟ هنوز هم از نظر مردم گالریداری حرفهی خوشایندی است؟
بله. این جمله را بیشتر از خانمها میشنوم. وقتی به گالری میآیند، میبینند عدهای خانم و آقای شیک و تروتمیز آنجا ایستادهاند، کارهای زیبا به دیوار است، گل در گلدانهاست، شیرینی روی میز است، موسیقی در فضا پخش میشود و فضای قشنگی است. از این فضا خوششان میآید و فکر میکنند خوب است ما هم گالریدار شویم. بدون هیچ نوع پشتوانه و شناخت و آگاهی از هنر گالریدار میشوند. اغلب چون پولش را دارند، جایی را فراهم میکنند و متأسفانه مجوز هم بهراحتی به آنها داده میشود. بعد از یکی دو سال به من میگویند: «عجب کار سختی! شما چطور این همه سال دوام آوردهاید؟» و گالری را تعطیل میکنند. گالریداری کار سختی است. گالریداری فقط این ظاهر زیبای بیرونی نیست. از یک طرف با هنرمند طرف هستید که سخت است. آن هم اگر مثل من هر هفته نمایشگاه جدیدی داشته باشید. از یکسو با خریدارانی طرف هستید که باید توقعاتشان را برآورده کنید و از سوی دیگر با وزارت ارشاد روبهرو هستید که باید تسلیم قوانینشان بشوی یا نشوی! انتخاب آثار هم از بین این همه سیدی متقاضی برپایی نمایشگاه که میرسد، کار وقتگیر و سختی است. خلاصه گالریداری کاری است با دوندگیهای جسمی و ذهنی فراوان. کار پرمسئولیتی هم است. چرا که به نظر من گالری جایی برای آموزش است. میبایست هم به مخاطب و هم به هنرمند جوان آموزش داد. گالریدار باید این کارها را بلد باشد. یکبار گالریداری به من گفت: «تماشاچیها از من سؤال میکنند فلان کار کوبیسم است یا امپرسیونیسم یا چه؟ من چه میدانم اینها چیست و نمیدانم چه جوابی باید بدهم.» خب اگر نمیدانید برای چه گالری درست کردهاید؟! گالریدار باید نسبت به کارش شناخت داشته باشد.
دو نوع نگاه به کارکرد گالری وجود دارد. برخی آن را فضایی برای آموزشهای هنری و جریانسازی برای شکلگیری هنرها میدانند و برخی گالری را صرفاً محلی برای عرضهوفروش آثار هنری میدانند. نگاه شما دراینباره چیست؟
باید همزمان باشد. گالری باید محلی برای آموزش و تربیت هنری بینندگان و تماشای آثار خوب باشد. در عین حال شما موظف هستید این آثار هنری را به فروش برسانید. به نحوی هم بفروشید که طرف مقابل فکر نکند، شما تاجر هستید و کاری بیارزش به او انداختهاید که این اتفاق هم این روزها بهوفور میافتد. فروش اصلاً کار آسانی نیست. وقتی خریداری وارد گالری میشود، من از جایم بلند نمیشوم تا بازارگرمی کنم. مینشینم و تماشا میکنم که او چطور به کارها نگاه میکند. اگر جلوی اثری خیلی ایستاد و در اثر غور کرد، ممکن است از جایم بلند شوم و به او اطلاعهای بیشتری در مورد نمایشگاه و آثار ارائه شده بدهم یا اگر تصمیم گرفته اثری را بخرد کمکش کنم. گالری گلستان شاید تنها گالریای باشد که قسطی هم کار میفروشد. از روز اولی که گالری را باز کردم به همه اعلام کردم من قسطی کار میفروشم و چک مدتدار میپذیرم فقط به این دلیل که اگر کسی به اثر هنری علاقهمند است و نمیتواند یک اثر گران را بخرد، با این شیوه صاحب اثر هنری شود. این کار به خیلی از خریداران کمک کرد، مثلاً آنهایی که حقوق ماهانه دارند. به این ترتیب میتوانند اثری را بخرند و در پنج یا ده نوبت پول آن را پرداخت کنند.
سالی که گالری گلستان را تأسیس کردید، گالریهای زیادی در ایران فعال نبودند. بعد از انقلاب بسیاری از گالریهای فعال دههی پنجاه تعطیل شده بود و اساساً تا چندین سال بعد از انقلاب گالری خصوصی وجود نداشت و کمکم چند گالری دوباره باز شدند، مثلاً «گالری سیحون» فعالیت دوبارهی خود را از سال 1363 شروع کرد. فضای گالریداری قبل و بعد از انقلاب را چگونه توصیف میکنید.
در پیش از انقلاب گالریهای خصوصی معدودی وجود داشت، مثل «سیحون»، «بورگز»، «لیتو» و بیشتر گالریها دولتی بودند، مثل «تخت جمشید»، اما همه خیلی خوب کار میکردند. بهویژه خانم سیحون خیلی در کارش حرفهای بود. هم میدانست چطور با هنرمند صحبت کند، هم با مخاطب. نمایشگاههایش خوب میفروخت و نقاشان و هنرمندان مهمی را به جامعهی هنری معرفی کرد. بعد از انقلاب همانطور که اشاره کردید همهچیز تغییر کرده بود. من در سال 1367 در زمان جنگ گالری را باز کردم. فکر کرده بودم در روزهایی که مردم از دیدن آن همه ویرانی و تلخی جنگ خسته شدهاند، خوب است چیزهای قشنگ ببینند. همه مرا از این کار منع کردند ولی من چون فکر کردم کار خوب و درستی دارم میکنم، این کار را کردم و همین شد که میبینید. گالری را با نمایش آثار سهراب سپهری از مجموعهی پدرم افتتاح کردم. خیلیها آن زمان نمیدانستند سپهری نقاش است و فقط او را بهعنوان شاعر میشناختند. هرگز شب افتتاح آن نمایشگاه از یادم نمیرود. فوجفوج مردم به تماشای نقاشیها آمدند و این اتفاق در روزهای بعد هم ادامه یافت. سعی کردم چند نمایشگاه اولم را از هنرمندان شناخته شده بگذارم و سپس شروع به کشف جوانان کردم. فکر کرده بودم که پیشکسوتان بهقدر کافی شناختهشده هستند و فروششان را کردهاند و من میبایست جوانان مستعد را به جامعهی هنری بشناسانم. خیلی از نقاشان جوانی که این روزها شناختهشده و تثبیتشده هستند، کارشان را با گالری گلستان شروع کردند و این باعث افتخار من است.
آن زمان به فروش فکر میکردید؟ مشتری آثار هنری در آن سالها چه کسانی بودند؟
آن زمان من کسی را که خریدار اثر هنری باشد، نمیشناختم. در ایام جنگ اصلاً عجیب بود که کسی اثر هنری بخرد، اما خریداران هم پیدا شدند. دومین نمایشگاه گالری گلستان عکسهای نصرالله کسراییان بود. کسراییان آن زمان به سبب کتابهایش معروف بود و مردم عکسهایش را دوست داشتند و خریدند. اندکاندک ما را شناختند. البته ناگفته نماند که مترجم بودن من خیلی در این راه کمک کرد. به هر حال اسم من جایی در ادبیات دیده شده بود و مردم با آن آشنا بودند. ضمناً محل گالری قبلاً کتابفروشی بود و مشتریهای کتابفروشی به گالری هم آمدند.
در دههی هفتاد اغلب گالریداران زنان بودند که بخشی از خانهی خود را تبدیل به گالری کرده بودند. این اتفاق از کجا میآمد؟ آیا اینان زنانی بودند که دنبال یک هویت و اعتبار اجتماعی میگشتند یا به دنبال کار حرفهای بودند؟
بعضی فقط برای سرگرمی گالری درست کرده بودند که فعالیتشان هم دیری نپایید. برخی نیز با مقولههای هنری آشنا بودند و وارد این رشته شدند و هنوز هم مشغول کارند. آدمهای مختلفی وارد این عرصه شدند و فقط منحصر به خانمها نبود. در طی این ۳۱ سالی که از شروع کار گالری گلستان میگذرد، چند گالریدار دیگر هم شروع به کار کردند که ماندگار شدند و لیاقتش را هم داشتند. یک عدهی زیادی هم آمده و رفتهاند. در چند سال اخیر تعدادی از افراد پولدارتر که ساختمانهای بزرگ در اختیار دارند، گالری باز کردهاند. بهخصوص در دوران احمدینژاد به چنین آدمهایی بیضابطه مجوز دادند. محل که نباید ملاک باشد. اینکه جای بزرگی داشته باشند مهم نیست، مهم این است که بتوانند آن را درست اداره کنند.
به اهمیت فرهنگسازی و آموزش از طریق گالری اشاره کردید. در خاطراتتان بهکرات اشاره کردهاید که از فلان نمایشگاه استقبال زیادی شد و یا در طول هفته هم بیننده داشت. چه کاری باید کرد تا مردم بهخصوص دانشجویان غیر از روزهای افتتاحیه نیز به تماشای گالری بروند؟
متأسفانه تماشای گالری در فرهنگ مردم ما هنوز وجود ندارد. تا رسیدن به این نقطه که مثل خیلی دیگر از کشورها رفتن به موزه و گالری جزو برنامههای مردم بشود، راه بسیار زیادی در پیش داریم. گالریدار باید در این راه خیلی تلاش کند، باید ارتباط درستی با مردم برقرار کند تا آنها علاقهمند به تماشای اثر هنری بشوند. الآن در شبهای افتتاحیه معمولاً شلوغ است و در روزهای دیگر هفته بازدیدکنندگان خیلی کمی میآیند. من این شانس را دارم که ورودی گالری گلستان در خیابان واقع شده است. بارها پیش آمده اتومبیلی از جلوی گالری رد شده، بعد توقف کرده، دندهعقب آمده تا ببیند اینجا چه خبر است. حتی میآیند داخل و سؤال میکنند: «خانم، اینجا چیست؟» و من برایشان توضیح میدهم، بعد ایمیل و تلفن و آدرسشان را میگیرم و در نمایشگاه بعدی برایشان دعوتنامه میفرستم. رابطهی درست برقرار کردن جزو رفتار گالریداری است. مثلاً به کسی که برای اولین بار خرید میکند، حتماً تخفیف میدهم. همهی این کارها را میکنم تا او جذب ما شود و میشود. کسانی بودهاند که گذری از اینجا رد میشدهاند، چیزی هم از نقاشی نمیدانستهاند، آمدهاند داخل گالری که ببینند اینجا چه خبر است و حالا خودشان مجموعهدار شدهاند.
آیا دانشجویان هم بهطور مستمر و پیگیر به گالری میآیند؟
دانشجویان به گالری گلستان میآیند، حتی در طول هفته و بهصورت گروهی. خیلی از آمدن دانشجویان و جوانان خوشحال میشوم. آنها همیشه سؤالهای بسیاری دارند و من خودم را موظف به پاسخگویی میدانم. اغلب آنها ناامیدند که نمیتوانند نمایشگاه بگذارند و گالریها به آنها وقت نمیدهند و من همیشه میگویم گالری گلستان جای جوانهاست. کارتان را بیاورید ببینم. گالریدار باید حتماً با مخاطبش رابطهی مثبت و خوشایند برقرار کند.
بخش دیگری از مسئلهی گالریداری فروش است که مسئلهی مهمی برای ادامهی حیات گالری و هنرمند است. شما چه نگاهی به این بخش دارید؟
بگذارید از جدیدترین تجربهام مثال بزنم. امسال وقتی نمایشگاه «صد اثر، صد هنرمند» را با حدود دویست اثر آماده میکردم، فکر میکردم به دلیل وضعیت بد اقتصادی برگزاری این نمایشگاه کار بیهودهای خواهد بود، ولی در کمال ناباوری 98 اثر طی سه هفته فروش رفت. فقط به این دلیل که قیمتها منطقی بود و آثار هم از کیفیت مطلوبی برخوردار بودند، مردم خریدند. میخواهم نتیجه بگیرم که وقتی قیمت آثار هنری منطقی باشد و رفتار گالریدار با مخاطب محترمانه و درست باشد، مسئلهی فروش اثر هنری هم روال درستی خواهد داشت. من فکر میکنم خیلی از مردم دوست دارند اثر هنری داشته باشند، اگر امکانات و زمینه برای تحقق این خواسته فراهم شود.
آیا پیش آمده خریداری بخواهد اثر بهخصوصی را بخرد و شما دلتان نخواهد آن را به او بفروشید؟
گاهی شک کردهام که او چقدر قدر این کار را خواهد دانست، ولی ممانعت نکردهام و اثر را به او فروختهام. یکبار یک دکوراتور نزد من آمد و پانزده اثر برای خانهای که طراحی میکرد، انتخاب کرد و گفت: «فردا خود صاحبخانه میآید، پول را میدهد و کارها را میبرد.» پرسیدم: «اگر از کارها خوشش نیامد چه؟». گفت: «من دکوراتور او هستم. خوش آمدن او مطرح نیست.» برای من تعجبآور بود که چطور میتوان اثری را به دیوار آویخت در حالی که از آن خوشت نیاید. فردای آن روز صاحبخانه آمد. آثار همه آبستره بودند و پرسید: «دکوراتور من اینها را انتخاب کرده؟! من که چیزی از این کارها نمیفهمم.» با خودم گفتم حتماً کارها را نمیخرد اما درنهایت تعجبم گفت: «اینها را میخرم. برای اینکه در خانهی ما هیچوقت نقاشی نبوده. میخرم تا چشم بچههای من به نقاشی آشنا شود.» این حرف مهمی بود و من آنقدر تحت تأثیر این حرف قرار گرفتم که یکی از کارها را به او هدیه دادم. همین آقا الآن یک مجموعهدار است و دربارهی هنر ایران آگاهی خوبی دارد و همیشه با بچههایش به نمایشگاهها میآید.
هنوز برای نمایشگاههایتان کارت دعوت چاپ میکنید؟
اگر هنرمند بخواهد، اما دعوتهایمان از طریق ایمیل است.
چرا هیچوقت برای نمایشگاههایتان بروشور چاپ نکردید؟
یک مدت کوتاهی این کار را کردیم و دیگر قطع شد. به نظرم اشتباه کردیم باید یک سند از هر نمایشگاه وجود داشته باشد.
چرا فهرست قیمتها را نمیشود از گالری خارج کرد؟
به چه درد میخورد؟
به هر حال از نظر تاریخی مهم است. اینکه بدانیم اثر فلان هنرمند در فلان سال چه قیمتی داشته است.
درست است. من خودم وقتی آرشیوم را نگاه میکنم، خندهام میگیرد. مثلاً اثر محمدابراهیم جعفری 65 هزار تومان! واقعاً خندهدار است. تازه تخفیف هم داده بودم!
در طی این سالها چقدر روشتان را در ادارهی گالری تغییر دادهاید؟
خودبهخود مقداری بهروز میشود. من معمولاً سالی یکبار اروپا میروم، به دیدن نمایشگاههای گالریها و موزهها میروم. البته نمایشگاه گالریها خیلی با ما تفاوتی ندارند، فقط گالریداران آنجا شناختشان از هنر نسبت به گالریداران اینجا بیشتر است. خواندن و تماشا کردن حتماً روی آدم تأثیر میگذارد. اگر آگاه باشی حتماً کارَت هم بهروز میشود.
آیا هنرمند باید برای مدتزمان مشخصی به گالری متعهد باشد؟ شما قراردادی با هنرمندان امضا میکنید که آثارشان را فقط در گالری شما به نمایش بگذارند؟
من از روز اول با خودم قرار گذاشتم که هیچ حس مالکیتی بر هنرمند نداشته باشم. اگر هنرمندی، بعد از چند بار برگزاری نمایشگاه موفق نزد من، دلش خواست نزد گالری دیگری برود من ناراحت و دلخور نمیشوم. من اصلاً روی این موضوع حساسیتی ندارم، اما دیدهام که خیلی از گالریها روی این مسئله حساساند. من اگر رفتارم با هنرمند درست باشد، پولش را بهموقع پرداخت کنم، کار هم برایش بفروشم، چرا اصلاً برود؟ یکیدو نفر آمدهاند به من گفتهاند که «فلان گالری از ما دعوت کرده نمایشگاه بگذارم. نظر شما چیست؟» و من گفتهام: «وقتی نمایشگاهتان در گالری گلستان تمام میشود، هر کاری میتوانید بکنید، میتوانید در گالری دیگر نمایشگاه بگذارید، میتوانید در خانهتان بفروشید.» من قراردادی با هیچ هنرمندی ندارم. همین آزادی باعث شده اتفاقاً هنرمندان نزد من ماندگار شوند. یادم نمیآید هنرمندی از گالری من برای همیشه رفته باشد. من شب آخر فهرست قیمتها و مشخصات خریداران را به هنرمند میدهم. این حق نقاش است که بداند کارش پیش کیست. اگر بعدها خواست کتابی از آثارش چاپ کند یا خواست خریدارانش را به نمایشگاه دیگری دعوت کند، بتواند. یکبار در یک نمایشگاه گروهی که با چند گالریدار خانم ترتیب داده بودیم، وقتی دیدند من دارم این کار را میکنم، همه بر سر من فریاد کشیدند که چرا چنین میکنم. میگفتند: «هنرمند ما را دور میزند و خودش کار را به خریدار خواهد فروخت.» گفتم: «اثر هنری متعلق به هنرمند است. او مختار است کارش را به هرکسی بفروشد. به من و شما ربط ندارد.»
در بازار خریدوفروش آثار هنری که این روزها به سبب برپایی حراجها رونق گرفته آیا برای خریدار یا دلال اثر هنری اهمیت دارد که هنرمند از طرف کدام گالری است؟
اعتبار گالری مهم است. مثلاً خیلی از هنرمندانی که آثارشان را در گالری من به نمایش میگذارند، تأییدیه شرکت در نمایشگاه میخواهند. برایشان مهم است کارشان در کدام گالری به نمایش درآمده است.
آیا شما به خریداران گواهی مکتوب میدهید؟
اگر بخواهند بله.
چنین کاری قبلاً در ایران رسم نبود.
نه. اما الآن اغلب میخواهند کاغذی مبنی بر خریدشان داشته باشند. ما هم یک گواهی با تصویر و مهر و مشخصات برایشان درست میکنیم. چون آثار تقلبی در بازار زیاد شده و این حق خریدار است که از ما تأییدیهی اصالت اثر بگیرد.
چرا فروش عکس و چاپ دستی در ایران کم است؟
به نظرم ایرانیها خیلی راغب به خرید عکس و چاپ دستی نیستند، چون «تک» نیست و کس دیگری هم میتواند نسخهای از آن اثر را داشته باشد.
همین مسئله باعث پایینتر بودن قیمت و بالاتر رفتن قدرت خرید نمیشود؟
چرا، میشود. در همهی جای دنیا پوسترهای بسیار خوبی از آثار مشهور چاپ و تکثیر میشود و علاقهمندان میخرند. این کار در ایران هنوز جا نیفتاده. چه اشکالی دارد کاری را که من دارم، دیگری هم داشته باشد؟
آیندهی گالریداری در ایران را چگونه ارزیابی میکنید؟
من چون آدم خوشبین و مثبتاندیشی هستم، آینده را خوب میبینم. فقط به نظرم وزارت ارشاد باید در شرایط مجوز تأسیس گالری تجدیدنظر و باریکبینی بیشتری اعمال کند. به هرکسی که یک محل شیک دارد، مجوز ندهند. به آدم فهمیده و مطلع از هنر مجوز بدهند. در سفرهایی که سال گذشته به شهرهای مختلف ایران داشتم با هنرمندان جوان بسیاری آشنا شدم که کارهایشان فوقالعاده بود. به گالریهایی رفتم که تلاش میکردند در آن شهرها فعال باشند، اما متأسفانه در شهرستانها خریدار خیلی کم است. مثلاً اهالی اصفهان میآیند از من خرید میکنند. باید اهالی هنرشناس و مرفه شهرستانها را ترغیب کرد از گالریهای شهر خودشان و بهخصوص از هنرمندان جوان خودشان خرید و از آنها حمایت کنند.
آیا آثار هنرمندان مطرح به گالریهای شهرستانها راه پیدا میکند؟
چرا که نه، اگر گالریدار شهرستانی از یک هنرمند شناختهشده دعوت کند، یقین دارم استقبال میکند. البته چون فروش آثار هنری در شهرستانها سخت است برای گالریدار و هنرمند هم سخت است این همه هزینه و زحمت را تقبل کنند. اما باید بهتدریج این اتفاقها بیشتر شود تا آدمهای هنرشناس و صاحب ثروت شهرستان هم یاد بگیرند از هنر در شهر خودشان حمایت کنند.
از دور به نظر میآید برخورد شما با هنرمندان جوان باید خیلی جدی و سختگیرانه باشد! آیا چنین است؟
در هفته حدود ششهفت سیدی از آثار جوانان به گالری میرسد که علاقهمندند در گالری گلستان نمایشگاه بگذارند. این یعنی آنکه امیدی به اینجا دارند. از این تعداد حتماً یکی یا دو تا را انتخاب میکنم، چون کارشان واقعاً خوب است. من از روز اول که گالری را تأسیس کردم، اعلام کردم و حتی این بیانیه را در روزنامه چاپ کردم که «اولین هدف گالری گلستان کشف استعدادهای جوان است.» وقتی به بعضی از جوانها میگویم: «الآن زود است و دو سال دیگر برایتان نمایشگاه میگذارم.» ناراحت میشوند، اما برایشان توضیح میدهم و اغلب میپذیرند که دو سال دیگر کارشان بهتر خواهد شد و من ترجیح میدهم کار بهتر به نمایش بگذارم. امید ما باید به جوانان باشد. تا کی میتوانیم زندهرودی و سپهری و محصص بفروشیم؟ آنها همیشه در تاریخ هنر و بازار هنر خواهند ماند و چیزی جایگاه تثبیتشدهشان را برهم نخواهد زد، اما باید به اینها اسامی دیگری هم اضافه شود. اینها همان جوانان امروز هستند. اگر امروز بخواهید دهدوازده نفر هنرمند مشهور معاصر را اسم ببرید، حتماً هشت نفرشان از کسانی هستند که گالری گلستان آنها را معرفی کرده و این خیلی غرورآفرین است.
به نظر میرسد این روزها بسیاری از کسانی که تازه شروع به کار نقاشی کردهاند، خیلی زود انتظار دارند کارشان به نمایش گذاشته شود و فروش برود. به نظر شما اینطور نیست؟
چرا همینطور است، حتی انتظار دارند پس از یک نمایشگاه به حراج راه پیدا کنند! دائم از من میپرسند: «ما را میفرستید حراج؟» و من جواب میدهم: «نه! حراج یک معیار و اعتباری دارد و حالا برای شما زود است.» نمیدانم چرا هدف خیلی از هنرمندان رسیدن به حراج است. حراج یک قصهی دیگری است.
از این همه هنرمندان جوانی که به سراغ شما میآیند، چه تعداد واقعاً در جستوجوی هنر هستند و هنر را فارغ از حرفه و شغل بهعنوان مسیر نگاه به زندگی و جهان میدانند؟
خیلیها؛ بهخصوص دختران میخواهند بیاموزند، حرفهای شوند و پیشرفت کنند. این را هم از سر گرایشهای فمینیستی نمیگویم، چون فمینیست نیستم. به نظر من شصت درصدشان دوست دارند در کار هنر حرفهای شوند.
خب خیلی امیدوارکننده است! شما معمولاً چه نوع آثاری را به نمایش میگذارید؟ آیا گالریها باید گرایشهای هنری بهخصوصی داشته باشند؟
تا حدودی باید اینطور باشد. مثلاً من اعلام کردهام که نمایشگاه خط و نقاشیخط نمیگذارم. نه اینکه دوست نداشته باشم. من عاشق آثار محمد احصایی و رضا مافی هستم و در مجموعهی خودم هم آثاری از آنها دارم. آثار هنر مفهومی نیز به نمایش نمیگذارم. چون به نظرم فضای مناسبی برای نمایش اینگونه آثار باید وجود داشته باشد.
به مجموعهی شخصیتان اشاره کردید. سال گذشته کتابی به نام «مجموعهی خصوصی لیلی گلستان» منتشر کردید. چطور شد تصمیم به انتشار این آثار گرفتید؟
همیشه فکر میکردم چرا مردم نباید کارهای زیبایی را که در خانه دارم، ببینند. همیشه دلم میخواهد دیگران هم در خوشیهای من شریک باشند. ترجمه کردن کتاب را هم با همین ایده شروع کردم. وقتی کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» نوشتهی اوریانا فالاچی را خواندم، فکر کردم چرا آدمهای اطرافم هم این کتاب را نخوانند و شروع به ترجمه کردم. دربارهی نقاشیها و آثار هنری مجموعهام هم همین اتفاق افتاد. دلم میخواست آدمهای دیگر هم با من در لذت تماشای این آثار سهیم شوند. ضمناً این کار در دنیا خیلی متداول است و کتابهای متعددی از آثار مجموعهداران منتشر شده است. فکر کردم وقتی کسی مثلاً دربارهی سهراب سپهری یا بهمن محصص پژوهش میکند، نمیداند چنین کارهایی هم از این هنرمندان وجود دارد. همهی اینها باعث شد تا من تصمیم بگیرم کتابی از مجموعهی آثارم چاپ کنم. ناشر خیلی خوبی هم پیدا کردم. نشر چشمه خیلی حرفهای کار کرد و در این راه سنگ تمام گذاشت. وقتی از کارها عکاسی میکردیم، چند روزی خانهی من در اختیار آقای حمید اسکندری، عکاس آثار هنری، و دستیار ایشان بود. در مسیری که من تابلوها را از روی دیوار برمیداشتم تا جلوی دوربین ایشان بگذارم، داستانهای این نقاشیها را تعریف میکردم. ایشان پرسیدند: «چرا اینها را در کتاب، زیر عکس کارها، نمینویسید؟» و من فکر کردم عجب ایدهی خوبی! شروع به نوشتن دربارهی هر اثر کردم، گاهی دربارهی خود هنرمند، گاهی دربارهی قصهی به دست آوردن اثر و گاهی احساسم را نسبت به آن اثر نوشتم. همین باعث شد کتاب با نمونههای مشابه آن فرق کند. وقتی کتاب چاپ شد، نشر چشمه گفت: «احتمالاً یک سال دیگر چاپ دوم منتشر میشود.» دقیقاً بعد از ۳۲ روز از نشر چشمه زنگ زدند و گفتند: «یک اتفاق عجیبی افتاده. کتاب تمام شده است.» من خندیدم. باورم نمیشد، خیلی خوشحال شدم. برای هر دو چاپ از نه صبح تا هشت شب در چاپخانه ایستادم و با وسواس فراوان بر کیفیت چاپ نظارت کردم. خیلیها بعد از انتشار این کتاب به من گفتند: «از این به بعد باید در خانهات دزدگیر بگذاری و بیشتر مراقب باشی.» یا شنیدم گفتهاند: «فلانی خواسته با داشتههایش فخر بفروشد!» اما من مثل همیشه به این حرفها توجهی نکرده و از کاری که کردهام هم خیلی خوشحال و هم بسیار راضیام.
با این حال ممکن است این آثار بعد از این از مجموعهی خصوصی شما خارج شوند. مثلاً قبل از انتشار کتاب، یک اثر سهراب سپهری از این مجموعه در حراج تهران به فروش رسید.
بله. یک کار بزرگ سهراب سپهری را در حراج تهران فروختم و توانستم با آن یک آپارتمان بخرم. جالب است که شما بتوانید یک اثر هنری بفروشید و درازایش خانه بخرید. اینکه میگویند داشتن اثر هنری یک پسانداز است اینجا مصداق پیدا میکند!
خانم گلستان؛ شما خاطرات جالبی از سالهای گالریداری دارید که بعضی از آنها را قبلاً نوشتهاید. برای خوانندگان «آنگاه» از این خاطرات بگویید.
یک نمایشگاهی داشتم که هر وقت به آن نمایشگاه فکر میکنم، سرشار از احساسات میشوم. قرار بود نمایشگاه پرستو فروهر در گالری گلستان برگزار شود. قرار بود کارها را از آلمان بیاورد و من آنها را قبلاً ندیده بودم. پرستو چهارشنبه به ایران رسید. بنا بود پنجشنبه عصر کارها را نصب کنیم و جمعه افتتاحیهی نمایشگاه باشد. پنجشنبه صبح به من تلفن شد و من هنوز با خودم فکر میکنم چرا از طرف نپرسیدم شما که هستید. به من گفت: «شما نمایشگاه فردا را نمیگذارید.» پرسیدم: «چرا؟ هنرمند آن که سال گذشته هم در اینجا نمایشگاه داشته است.» گفت: «هنرمند مشکلی ندارد. کارها مشکل دارند.» اما به ذهنم نرسید از او بپرسم کارها را چطور دیده است. چون منِ گالریدار هنوز آنها را ندیده بودم. حالم خیلی بد شد. نمیدانستم باید چه کنم و به پرستو چه بگویم. پرستو عصر آمد و فهمید حالم خوب نیست. گفتم: «صبح چنین تلفنی شده و نمیدانم چه باید بکنم.» گفت: «اینکه ناراحتی ندارد. خب نمایشگاه نمیگذاریم! برگهای دم در میزنیم که به ما گفتهاند نمایشگاه نگذارید.» خیلی راحت و خونسرد و با خنده برخورد کرد. گفتم: «اینطور نمیشود. باید فکری کنیم و نمایشگاه را برگزار کنیم.» بعد از مدتی به او گفتم: «پرستو، آثار را از داخل قابها دربیاور. من میخواهم قابهای خالی را آویزان کنم. مگر نه اینکه به ما گفتهاند این کارها هستند که اشکال دارد و نه هنرمند؟» عکسها را از داخل قابها درآوردیم، قابهای خالی را به دیوار آویختیم و نورپردازی کردیم. شماره گذاشتیم، لیست قیمت درست کردیم، عکسها را هم داخل جعبه گذاشتیم و به خانه بردم. فردا عصر نمایشگاه افتتاح شد. واکنش بینندگان دیدنی بود، حیف که فیلمی از آن روز وجود ندارد. همه متعجب بودند و پرستو میخندید. او را به کناری کشیدم و گفتم: «ما باید ناراحت باشیم تو چرا میخندی؟!» هر دو با اخم و ناراحتی ظاهری به مردم توضیح دادیم که چه اتفاقی افتاده است. کمی بعد یکی آمد و گفت: «لطفاً اثر شمارهی سه را برای من علامت بگذارید.» باورتان نمیشود که آن لحظه چه هیجان عجیبی داشتم. وقتی برچسب قرمز را به نشانهی «فروخته شد.» کنار تابلو گذاشتم، احساس کردم به هدفم رسیدم. همین باعث شد دیگران هم کارهای نادیده را بخرند. بیش از دوسوم تابلوها فروش رفت. فردایش نمایشگاه را تعطیل کردیم. عکسها را داخل قابها گذاشتیم و برای خریداران فرستادیم. آنها کارهایی را خریده بودند که ندیده بودند. در این نمایشگاه همان حس همبستگی زیادی که همیشه در این مملکت وجود دارد، این بار بین هنرمند و مخاطب به وجود آمد.
شما برای اولین بار نمایشگاهی از عکسهای عباس کیارستمی برگزار کردید؟
آقای کیارستمی همیشه این لطف را داشتند که آثارشان را در گالری من به نمایش بگذارند. دریغ، دوست نازنینی را از دست دادم. یکبار به من گفتند: «میخواهم نمایشگاهی در گالری گلستان بگذارم، کارهایم حدود دو متر هستند.» گفتم: «خب، اینجا نگذارید. گالری گلستان کوچکترین گالری تهران است!» گفت: «اتفاقاً میخواهم کارهای بزرگم را در کوچکترین گالری تهران به نمایش بگذارم.» در میان شلوغی گالری، در روز افتتاحیه، کیارستمی به من گفت: «ببین، مردم داخل عکسها هستند! با عکسها یکی شدهاند. همین را میخواستم.» چشمانش از کیف و لذت این اتفاق برق میزد.
اگر اشتباه نکنم مهدی سحابی نیز برای اولین بار آثارش را در گالری گلستان به نمایش گذاشت.
بله. مهدی سحابی سه بار نمایشگاه نقاشیهای دورهی ماشینهای اسقاطیاش را پیش من گذاشت. بعد که میخواست نمایشگاهی از مجسمههایش برگزار کند، به او گفتم: «من این مجسمهها را دوست ندارم، نمایشگاه نمیگذارم. هر وقت نقاشی کشیدی در خدمتم.» مهدی سحابی دوست صمیمی من از دوران جوانی بود، اما این باعث نمیشد من ملاحظهی او را بکنم و برخلاف میل و سلیقهام رفتار کنم. سحابی مجسمههایش را به گالری دیگری برد، بعد از چند سال گفت: «من یکسری نقاشی کردهام. نمایشگاه میگذاری؟» گفتم: «با کمال میل.» و گذاشت و این آخرین نمایشگاه او قبل از درگذشتش بود.
مدت کوتاهی در فضای حیاط گالری هم نمایشگاه گذاشتید. چرا این اتفاق تکرار نشد؟
دو بار این کار را کردم، اما امنیت خانه به خطر افتاد. یکبار نمایشگاهی از نمدهای بهرام دبیری بود که نمدها را به درختها آویختیم و خیلی زیبا شد. بار دیگر سفالهای مهدی قانبیگی را در گوشهگوشهی حیاط به نمایش گذاشتیم. اما کار سخت و مشکلی بود و دیگر از حیاط به این منظور استفاده نکردم.
چطور شد که برای مادرتان، فخری گلستان، نمایشگاه گذاشتید؟
مادر من در سن بالا کار سفالگری را شروع کرد و چقدر سعی کرد و چقدر جدی و حرفهای کار کرد. قشنگ کار میکرد. رنگهایی که به کار میبرد رنگهای یک دختر جوان بود؛ سبز، زرد، قرمز، نارنجی. ایدههای حیرتانگیزی داشت. او اساساً آدمی بود که تواناییهای خودش را کمتر بروز میداد. وقتی تصمیم گرفتم کارهایش را به نمایش بگذارم، اصلاً مسئلهی مادر و فرزندی نبود. هرکسی این کارها را میآورد، برایش نمایشگاه میگذاشتم. در اولین نمایشگاهش، اولین کاری که فروش رفت، حالش بد شد! بلند رو به خریدار گفت: «ای وای! من عاشق این کارم بودم. چرا آن را خریدید؟!» در همان اولین نمایشگاه تقریباً همهی کارهایش فروش رفت، چون هم کاربردی بودند و هم زیبا. در عین حال هم مدرن بودند، هم سنتی. از مُهرهای قلمکارهای ایرانی در آنها استفاده کرده بود. بعدها سفالگر موفقی شد، چندین نمایشگاه برگزار کرد، اما همچنان دوست نداشت کارهایش را بفروشد. آخرین نمایشگاهی که گذاشت، نمایشگاه غمگینی بود. بعد از مرگ برادرم کاوه، به من گفت: «میخواهم نمایشگاه بگذارم.» کاوه در افجه (لواسانات) به خاک سپرده شده است. آن قبرستان پر است از پرنده. چند بار که با مادرم آنجا رفته بودم میدیدم که چطور به این پرندهها نگاه میکند. گفت: «میخواهم فقط پرنده بسازم و اسم نمایشگاه را هم پرندههای افجه بگذارم.» نمایشگاه خیلی زیبایی بود. حالا دیگر او یک مجسمهساز شده بود. پرندههای سفالی همه در حال پرواز بودند، شاید نمادی از پرواز کاوه. و این آخرین نمایشگاهش بود.*