جذاب یک مقوله مرزی است، مرزی میان زیباشناسی و اخلاق.
ترس و لرز/ سورن کییرکگارد
محله «سَنگی» و محله «شِکِری» دو محله چسبیده بههماند. آنهایی که در مرز این دو محله خانهای دارند با توجه به سبک زندگیشان، خود را متعلق به یکی از این دو معرفی میکنند. برای همین علاقهمندان به لاکچری، با تاکسیهای خیابان «سَنگی» به مرکز شهر میروند و علاقهمندان به دیدن مناظر خسته با تاکسیهای خیابان «شِکِری».
خانه «موصو» هم در مرز این دو محله واقع شده اما وقتی که شانههایش را میلرزاند انگار که بخواهد از راه هوایی به مرکز شهر برود.
مرکز شهر از بالا مثل صلیبیست که پاهایش توی دریا و دست چپ و راستش خیابان «لیان شرقی» و «لیان غربی» باشد. خیابان «لیان شرقی» مثل برلین شرقی که تازه از غار شوروی سابق به در آمده چندان اعتماد به نفس حضور در مناسبات سرمایهداری ندارد، خیابان «لیان غربی» جاافتادهتر است و برندها و مشتریانِ آلامدِ بیشتری به چشمان خود دیده، این دو خیابان که ماشینرو نیستند و سنگفرش شدهاند چندین انشعاب دارند که وصل میشوند به پاساژها و بازار هایی که موصو با لرز از همه آنها عبور کرده است.
در بوشهر مفاهیم هم مثل شانههای موصو لرزان و لب مرزند؛ چه بسا پاساژهایی که بازارنمایند، چه بسا بازارهایی که پاساژنما.
بازار ماهی یکی از آن بازارهاست که مجهز شد به امکانات مدرن و تبدیل شد به پاساژ ماهی، بوها کمتر شد، چرک و چپلیها کمتر اما روح پشت اثر هم سمباده خورد و آب رفت .
وقتی یک ماهیفروش به خواستگاری میرود از او نمیپرسند روح پشت اثرت کو، بلکه این نکته مهم خواهد شد که آیا کاری پر درآمد و باکلاس و شیک دارد یا نه.
موصو بر این باور بود که با لرز میتوان جلوی آسیبهای مراسم خواستگاری را گرفت. پیشنهاد او این بود که وقتی دختر یا پسر، دیگری را نمیپسندد شانههایش را بلرزاند و در حال لرز بگوید «نه، تو انتخاب مو نیستی»، موصو میگفت به این سیاق اگر باشد جلوی خشونت کلمه نه گرفته میشود و روح پشت اثر کمتر آسیب جدی میخورد.
از همان آغاز پیدا بود که جهان تا به این نهِ صمیمی و روی مرز برسد دو، سه قرن دیگر باید چکش بخورد، حتی اروپا که مرزِ بین کشورها را برداشته بود، در مرزِ روح و تن آدمها در جا میزد اما موصو رفته بود سراغ برداشتن نامحتملترین مرز و محتملترین را که مرز بین پاساژ ملت و پاساژ آزادگان باشد رها کرده بود.
پاساژ ملت همسطح خیابان بود و همیشه شلوغ اما پاساژ آزادگان که در همسایگی پاساژ ملت قرار داشت بیمشتری و سوت و کور. برای ورود به پاساژ آزادگان باید از شش، هفت پله میگذشتی که هیچکس حوصله آن را نداشت. موصو میتوانست به جای آن مرزهای دوردست دست بگذارد روی این مرزهای جلوی چشم، میتوانست حوصله مخاطب را بالاتر ببرد تا کمی هم پله بزند و از مرزهای بیحوصلگی و سهلالوصول بودن عبور کند. شاید هم پیشنهادی نداد، چون کمتر میرفت آنطرفها و بیشتر میرفت بازار صفا.
بازار صفا، چندجور صفا و بیصفایی دارد. بازاری که از همه اقشار و طبقات اجتماعی به آنجا میروند و مثل پژوی 206 نمیتوان حدس زد مشتریاش بالانشین است یا پاییننشین. بازار صفا البته چند بازار است که بازار ماهی و سبزی را هم در برمیگیرد ولی همه تنها به راسته پارچهفروش و لباسفروشش میگویند بازار صفا. این بازار به قیمت تعطیل شدن بخش قابل توجهی از بازار قدیم بنا شده که نسبت به بازار صفا بیشتر روح پشت اثر دارد و برای کسانیکه از آن یکی خاطره دارند این یکی بیصفاترین بازار جهان محسوب میشود.
بازار قدیم تنها قسمت از مجموعه بازارهای قدیم است که تا حدودی احیا و البته پاساژ شده است. بیشتر اجناس بازار مربوط به مُدهای امروزی هستند اما نشانههایی هم وجود دارد که تو را به روح پشت اثر راهنمایی میکنند. نشانههایی از قبیل نجاری موسا که در و پنجرههای قدیمی میسازد و قهوهخانه کاکی. در سالهای اخیر که قهوهخانهها و کافهها رونق گرفتهاند، تعدادی از خانهها و مغازههای محلات قدیمی اطراف بازار احیا شدهاند و این موضوع هم به جذابیتهای بازار کمک کرده است. در پایانِ قدمزدن در هریک از این پاساژها و بازارها جایی هست که بنشینی و خیره شوی به بخاری که از استکان چای برمیخیزد .
موصو عادت دارد که از راسته فلافلیهای خیابان صفوی چنددانه فلافل بگیرد تا وقتی که از میان شلوغی بازار صفا میگذرد آنها را مثل آجیل بالابیاندازد. خوردن فلافل که تمام شد ابتدای بازار قدیم، یک بستنی شیری عرقی میخرد. ترکیب فلافل و بستنی شیری عرقی، معده را مست میکند و موصو با همان حال از بازار قدیم رد میشود تا به کافه حاج رئیس برسد. در کافه حاج رئیس صبر میکند تا خنکای بستنی با دندانها وداع کند .
صبر میکند که استکان چایی بگذارند جلویش و بعد از نوشیدن چای عزم بازار میکند. اینبار از جلوی پاساژ کویتیها رد میشود که اولین پاساژ شیک بوشهر بود و محصول دوران اوج رفتوآمد به کویت. از کنار راسته طلافروشها میگذرد که نورشان چشم را میزند. موصو از شدت نورها به داخل کوچههای تاریکِ قدیمی میرود و اولین لرزهایش را آنجا عملیاتی میکند. موصو از کنار کفشفروشی منوچهر با لرز وارد خیابان لیان غربی میشود و به منوچهر و یارانش با لرز سلام میکند، از میان یاران منوچهر، فرهاد و آرش به سلامِ لرزِ موصو با سلامِ لرزیِ جواب میدهند. منوچهر به جز حواشی تیم ایرانجوان، یک کلمه دیگر هم توی زندگیاش حرفی نزده، کفشهای او تنها کفشهای بازارند که مرز بین گذشته و امروز، مرز بین آمدن به شلوار پارچهای دیکیز و شلوار لیهای امروزیاند. موصو از منوچهر و یاران فاصله میگیرد و میرسد به حسن ستار که ممکن است بر بساطی که بساطی نیست بساط کرده باشد یا نباشد. او همچنان خودش را خواننده عروسی میداند و تنها محض تفریح چیزی میفروشد که حوصلهاش در پاتوق خیابان لیان سر نرود. گاهی هم سرک میکشد به مغازههای اطراف و هنگامی که برچسب قیمتها را میخواند جوری میگوید مفت که چهار ستون کمر آمریکا و تحریمهایش تیر می کشند. موصو با لرز از کنار مغازه آقای محمدی رد میشود که پاتوق شاهینیهای پاساژ توحید است و میرسد به کتابفروشی پارکر. اولین بار پشت ویترین این کتابفروشی بود که موصو فکر کرد میتواند جهان ذهنیاش را با شعر پیوند بزند. یک خیابان آنسوتر، جلوی کتابفروشیِ قدیمیترِ علیباشی که کتابهای شعر در میان کتابهای فلسفه محصور بودند و عشق با تردید به جهان مینگریست، موصو میخواست شاعری مثل شیمبورسکا باشد و جلوی کتابفروشی پارکر که هنگام تورق کتابها، صدای تق و تق کفشهای پاشنه بلند را میشنید نزار قبانی. موصو دلش میخواست که تردیدهای شیمبورسکا در لحظات مواجهه با عشق را بریزد روی قاطعیت نزار قبانی در لحظه پرستیدن معشوق و بیآنکه نمک هر کدام کم شود شعری درهمتنیده و لب مرز بسازد. موصو همینطور که از کتابفروشی پارکر فاصله میگیرد با خود زمزمه میکند «دختران زیبا/ در پاساژهای بوشهر/ تظاهرات میکردند/ و همانجا به یاد تو افتادم»، و بعد مثل کسی که هنگام چیدن خرما از روی نخلی به روی نخلی دیگر میپرد، از ابتدای این شعر م پرد روی انتهای شعر دیگری و میخواند «بعید است/ دوستم داشته باشی/ یا چشم انتظارم خیره به در/ ای کاش/ آدرس خانهات را مینوشتی/ تا هیچگاه از کنار آن رد نشوم» و حالا موصو خسته است از نوشتن، خسته است از پاساژگردی و قصد دارد به خانه بازگردد اما مردد است با تاکسیهای خیابان شِکِری بازگردد یا سَنگی.
تاکسیهای خیابان شِکِری به قبرستان شِکِری میروند و مسافرانش اغلب پیرمرد و پیرزن هستند. مسافران خیابان سَنگی اغلب لاکچری و وضع و مقصد هم شیکتر اما بدون روح پشت اثر. وقتی توی تاکسیهای خیابان شِکِری خودت را جمع میکنی تا پایت به پیرزنها نخورد جوری نگاهت میکنند که انگار دارند میگویند اگر راست میگویی توی تاکسیهای خیابان سَنگی همینقدر جمعوجور بنشین، اگر پایت را جمع نکنی باز نگاهت میکنند که پس کو حیا و شرمت. همهچیز همچنان روی مرز است و البته نه آن مرزی که موصو خوشش بیاید. «موصو» لب مرز دو ایستگاه تاکسی «سَنگی» و «شِکِری» میلرزاند که شاید به پرواز درآید و مرزها را درنوردد.