شهر هنوز اشغال نشده است.۱ ایام کامروایی و کامجویی است. زور بمبها هنوز به بوسهها نمیرسد؛ زور سرنوشت، به عشق. لحظهها مستانهاند و پیانوی سام،۲ کیفور و کوک، تا که دروازهها فرومیریزند. مرد و زن قرار میگذارند تا عشقشان را کول کنند و از شهر بیدفاع بگریزند. وعده فرداست. ایستگاه راهآهن. لحظهی موعود میرسد. زن نمیآید. نامهاش در دستان ملتهب مرد باز میشود. مرد بسته میشود و مچاله. باران نوشته را میشوید. خاطرهها پاک میشود. مرد دو تکه میشود. قطار حرکت میکند. مرد اول جا میماند در ایستگاه بارانی. مرد دوم جا میماند در غربت کوپه. آلمانیها میرسند. مرد و شهر، هر دو، فتح میشوند… .
جا ماندن، سنجاق شده به فراموشی، به خاموشی. انسان جامانده از تبار فراموششدگان است، از قبیلهی خاموشان. جامانده فریاد خاموشی است در فراموشخانه. اتاقی است دربسته و تاریک در خانه روشنان دیگران.
همهی ما بیشوکم با آن قصهی معروف و کلیشهای پدرها و پدربزرگهایمان آشناییم: قصهی مالکیت نیمی از زمینهای شهرشان و شجرهنامههای رسیده تا سلاطین و افتخارات تبار معظمی که در یک خانهی اجارهای و در شبهای احیای غرور خانوادگی پردهبرداری میشد و نسل جدید، توأمان نیمی در فخر و نیمی در خشم، فریادهای وااسفا سر میدادند. کسانی که زمانی مالها و مناقب و احترامی داشتند و به ناگاه به تیر غیب گرفتار شده، مال از کف داده و امروز به خاک سیاه نشسته و حسرت آن روزهای پرجلال و شکوه را میخوردند… . این قصهی تکراری بعضاً واقعی را میشود به شکلی تماماً واقعی در تاریخ لالهزار بازشناخت؛ روند تراژیک تبدیل یک باغ و یک خیابان پرشکوه و پر از رنگ و نور خاطره را به زبالهدانی صنف الکتریکیها در امروز… در این سیر تجزیهوار که بیشباهت به ویرانی باغی ملخزده نیست، تنها خانه نیست که ویران شده، خانه و خانواده باهم ویران شدهاند. از خانه، خشتهایش را بردهاند؛ از خانواده، خاطرهاش را … .
لالهزار امروز خیابانی است در جهادی به نفع فراموشی. همه دستبهکارند. کاسبان جدید سالنهای تئاتر و سینما را انبار کردهاند و جاماندگان را در شوخیهایشان دست میاندازند. اینجا خاطره را به پشیزی نمیخرند. اینجا فقط باید خرید. خرید است که خاطره میشود. خاطرههای چرب و یکروزه بین دخل امروز و دخل فردا.
سراغ قدیمیها را که میگیری، میگویند: «کسی دیگه نمونده. بیشتریها مردن. یه چند نفر بیشتر نموندن…» راستی چرا در لالهزار همه مردهاند؟ سراغ آن چند نفر هم که میروی، بوی الرحمنشان بلند است. اصلاً به لالهزار که میروی، انگار به زیارت اهل قبور رفتهای. آداب زیارت اینجا پرسه است. پرسه در مقام حضور، نه عبور. آداب زیارت اما اینجا سخت بهجا میآید. عبوریهای مدام اینجا را قرق کردهاند و نور میفروشند به آشفتهحالان تاریکبخت.۳
لالهزار یادآور تراژدیهای شکسپیر است. جبروت و شکوهی که غالباً بهواسطهی نیروهای درونی و ضعفهای خودش نابود میشد و سقوط میکرد. لالهزار، خودش، خودش را کشت. چیزی که لالهزار را کشت، زیباییاش بود. لالهزار زیادی زیبا بود. زیادی روشن بود. زیادی خوش بود. زیادی موسیقی و ترانه و نمایش داشت. انگار زیادی فخر میفروخت. زیادی در چشم بود و همین زیادیها تمامش کردند. باید به آیندگان گفت: خیابانی بود همیشه روشن که میخواست همیشه روشن بماند … اما با برق کورش کردند.
لالهزار پرفورمنس زوال است. سخنگوی سقوط. روایت اضمحلال یک روشنی، در پایان پردهی سوم توسعه. سرشار از نقاط عطف تقابل، بی گرهگشایی پایانی، که خود در یک گره بزرگ پایان میگیرد. لالهزار و جاماندگانش یک سیرند. یک استحاله؛ استحالهی تبدیل یک کمدی موزیکال به فیلم وحشت.
جاماندگان لالهزار بازماندگان فسخ نورند. تنها شاهدان روزی روزگاری لالهزارند. پرترههایی مچاله، با زخمهای عفونی خاطره که با فونتی درشت، مدتها پیش، مرگشان را اعلام کردهاند. دیگهای جوشان آرزو و شعف که مدتهاست اجاقشان کور و مطبخشان به گل نشسته است.
خیابان جامانده اما آدمهای جاماندهاش را هنوز توی پستوهایش جا میدهد. لالهزار و جاماندگانش سندروم سقوطاند. تاریخ تلفشدگی. رونوشتان ملال. نقطههایی تار شده در پسزمینهی قابی قلدر. لالمانیگرفتگان راستهی برق و بلوا. غربتنشینان نابهنگام با تمناها و تنهاییهایشان. وجود برزخیشان آماس میکند روی پوست خیابان و خیابان با حاشیهی صوتی هذیانی، صدای سوسن۴ را در خیالشان خفه میکند. دستمال سفید آغاسی۵ اینجا دیگر از مد افتاده. اینجا چراغهای سرخ میفروشند برای روز مبادا و هر روز اینجا روز مباداست… . لالهزار وصلت ترسناک توسعه و تباهی است. خیابانی بازمانده از چرخهی حیات که سیر رواییاش دایرهای نیست، قهقرایی است. در گذرش، گزارهی گذار گدازه میشود و جامانده بیاعتباری است در راز بقای شهر. لالهزار موتیف مرگ است در همجواری شمایل شکست و شومی شام آخری را ماند که سحرگاهش عاقبت، شهر رسوا میشود. شهری که پاهایش را برید تا روی کلهاش راه برود. بیخود نیست که هر چه میبینیم وارونه است.
چند روایت از جا ماندگان:
روایت اول: هنگامه، زنی در سایه
بازیگر قدیمی است؛ از نقش مکملهای مهم دههی پنجاه سینمای ایران. با فیلم «فاتح دلها» رضا صفایی (1351) به سینما میآید. از پرکارها است با بیش از پنجاه فیلم و سریال در کارنامه؛ دختر پابهزای فیلم «سرایدار» خسرو هریتاش و قریب به بیست سال تجربهی بازی در تئاترهای لالهزار. از محلهی تختی میآید. مرام و سقوطش را به ارث برده. در تلاقی مهر و مرگ، مهربان، بیتوشه، مرگ مجسم است. بیسرپرست، مقروض، بدون مسکن و بیمه و حقوق. رنجور زمانه. مثل فرفره میچرخد. از بام تا شام. از این کار به آن کار. گاهی دستفروشی میکند. میبافد. میدوزد. میپزد. زمانی با بزرگان مینشسته و کار میکرده: فریدون گله، خسرو هریتاش، رضا میرلوحی، فردین، ایرج قادری، پرویز کاردان، عبدالله غیابی، علیرضا داوودنژاد، شاپور قریب، سیروس الوند. اوایل انقلاب در یونان موقعیتی برای اقامت مییابد. چند سالی هم میماند اما برمیگردد؛ میگوید به عشق صحنه و وطن. تئاترها که تعطیل میشوند، خانهنشین میشود. حالا فقط آرزویش روی صحنه مردن است. سرایدار را میگذارم. صحنهی مرگ برادر کوچک روی ریل قطار و مویههای مادر. ابری میشود. میبارد. از فریدون گله میپرسم. از جدیت و کلاسش میگوید و سواد و در عین حال خاکی بودنش. مینالد از بیمهریها و بیوفاییها. هیچکس او را یادش نیست. او گمشده در جایی آن پایین، زیر پوست شهر، و آرزو میکند که لااقل یک قبر داشته باشد در قطعهی هنرمندان.
چیزی در او، کتکخورده، فراموشی را انکار میکند. این را میشود از پردهی آشپزخانهاش فهمید. نماد چهل سال فعالیت هنری او: حلقههای فیلمی که رشتهرشته از بالای پنجرهی آشپزخانهاش آویزان شده بود. پنجرهای بهمثابهی پردهی سینما، رو به خیابان ِ وحشی. پنجره را باز میکنم، رشتههای خیالانگیز چهل سال هنرِ او، غریبانه در باد میرقصد. تمام .
روایت دوم: اصغر آقا، نیش ِ نوشین
پاتوق: کوچهی نوشین، نرسیده به چهارراه استانبول. بچهی دروازه غار. رد واژهی نوشین را میگیرم؛ نوشین: شیرین، دلپذیر، شایستهی بوسیدن، دلنشین، مطبوع، گوارا، شفابخش.
دوباره نگاهش میکنم. شیرین است و دلنشین. چشمانش بوی درد میدهند و حال آن جملهی آقای حسینی را در «کندو»؛ حال من حالیت نیست… .
کارتنخواب است. قبل انقلاب کفاش بوده. همهچیز را باخته. در لالهزار عمری به سرکرده. از فیلمها میگوید. تحلیل دارد. تحلیل درست. خوبها را خوب میشناسد . کندو را درست تفسیر میکند. از موج نوییها میگوید. از صفهای جشنوارهی جهانی فیلم تهران و فیلمهای خاص سینما کاپری. کاخ جوانان میرفته. دورهی بازیگری دیده. میگوید: «مرتضی احمدی باهامون بیان کار میکرد.» گاهی با جلال مقدم نشستوبرخاستی داشته. میگوید: «آقا جلال خیلی غریب بود. غریب هم مرد. گله هم اینطوری بود. جلو افتاده بودن. دردشون همین بود. اون جلو، تنها شده بودن…» اعتراض را میشناسد. وقتی به هیجان میآید، مثل سید «گوزنها» است وقتی مشت به دیوار میکوبید. لتوپار است. مثل سید و ابی. مثل جواهری در لجن. درخشش افکارش از لای لباس ژندهاش بیرون میزند. از روزهای خوب لالهزار میگوید؛ از خلسهی خوشباشیها، میان نبض پرتحرک زندگی در کوچهها، از امید، وقتی هنوز امید بود. از خیزش، وقتی هنوز بوی رویش میداد. حضورش سفره است و نان و رفاقت. سیر نمیشوم. ترکش که میکنم، صدای فندکش میآید. برای بار آخر نگاهش میکنم. کی تمام میشود این جان در حصار قفس؟ به خیابان میزنم. هیچکس را نمیبینم. روی نگاهم فقط یک تصویر کوبیده شده: تصویر قاصدکی گیرکرده لای سیمخاردار. تمام.
روایت سوم: علی آقا، رقص با گرگها
زمستان است. پایان زمستان. سرها در گریبان است. فصل گرانی است و جیبهای خالی. لالهزار الکی شلوغ است. صدای موسیقی پرجنبشی فضا را پاره میکند. علی آقا ضبطی در کوله دارد. آهنگهای شاد گذشته را گذاشته، میرقصد. مردم را به شادی و لبخند دعوت میکند. یخها آب نمیشود. آخر لالهزار دستِ خودش نیست، در یک یخبندان منقرض شده است. گاهی اما لبخندی به بار مینشیند. گلهایی که در سرما میرویند. علی آقا رقصان و پاکوبان زمستان را شکاف میدهد و پیش میرود. میگوید: «اینجا مغازه داشتم. از دستش دادم. سالهاست همهجور کاری میکنم. نزدیک عید هم میآم مردم رو خوشحال کنم و دلشون رو نرم.» میگویم: «چیزی داره حالا واسهت؟» میگوید: «نه زیاد. مالی نه زیاد، ولی شب که میرسم خونه حالم خوبه. خودم کلی درد بیدرمون دارم ولی اینجوری انگاری جلوشون میایستم. خدا بزرگه. یه دل هم شاد کنم، اوستاکریم جوابم رو میده.» میگویم: «خوب جای آغاسی رو گرفتیها اینجا.» میگوید: «آقا نعمت که سلطان بود، یه دونه بود. ما یه تار موش هم نیستیم. ولی خب حالا که نیستن یکی باید لالهزار رو شلوغ کنه، نه؟» در غربت لالهزار، در آستانهی بهار، قلبم بوی فرهاد میگیرد. نرم میشوم. باید تیشهام را بردارم. لالهزار شیرین میشود. باید نقشش را بکنم. از سر کوچهها که میگذرم به دنبال عشق میگردم، به دنبال یک جفت چشم سیاه که با من و بهار و لالهزار امسال را سر کند. علی آقا رقصان مثل یک قیام تکنفره، از میان سکون و انفعال میگذرد. ناگهان لالهزار از محاق بیرون میزند و پر سوسن میشود. بهار میشود. کل لالهزار یکهو در نظرم پنجاه سال به عقب پرتاب میشود. چرخیها، نور زنبوریها، بلیت بختآزمایی، بوی دل و جگر، بخار نفسهای مست، صدای روحپرور و تاجیک، لشکر پرهیاهوی علافان، یک اورکت سبزپوش سبیلوی مدل قدرت، خشتکهای تنگ بادکرده، روبهروی عکسهای پشت ویترین سینماها. بالای سرم روی سردر سینما البرز، پارچهی فیلم «درشکهچی» را زدهاند. پول خردهایم را میشمارم که بروم داخل. ناگهان شرم نگاهِ گرمِ دختری مرا مست میکند. پیچیده در چادر گلگلی. آمده با مادر به خرید. پاهایم سست میشود. میمانم میان سینما و نگاه، سبکسنگین میکنم. میبینم سیصد نمای آن نگاه میچربد به سی نمای اینسو. میچرخم به سمت عشق بهاری. در کوچه برلن نگاه دختر مرتب گره میخورد. صدای سوسن از یک کافهی بالای مغازه میآید: «دوستت دارم میدونی که این کار دله / گناه من نیست تقصیر دله» یکهو آن لبخند ناگهانی دیوانهام میکند. طبعم گل میکند. شعر کوتاهی مینویسم برایش و در یک فیلم زیبای پرهیجان دنبال فرصتی میگردم برای وصل نامه و دست.
نمیخواهم از این خواب بیدار شوم… اینجا… در میان گرگها… تمام.
روایت چهارم: فریبرز، خواندن در خفگی
جمعه. ابری. میانهی پاییز. کوچه برلن شلوغ است. فریبرز درست و غلط ترانهای قدیمی میخواند: «چشمهام گریونه / زندگیم تاریک / دو چشمِ زندونه / به خیال تو، جدایی آسونه / ای خدای من / تو که میدونی / هر کی نمیدونه / دل من دل نیست / یه پارچهی خونه…» اما میچسبد. نمک دارد و زخم و حضور. آخر اینجا همه عبوریاند و وقتی کسی ظهور میکند، لالهزار شبیه خودش میشود. فریبرز یخ لالهزار را میشکند. کاملاً در خواندنش حضور دارد. فکر نمیکند صدایش بد است. فکر نمیکند که غلط میخواند. فکر نمیکند به کوران و کرانی که از کنارش با ریشخند میگذرند. فقط با سماجت و با تمام وجود میخواند. همین است که خوبش میکند. موبایلم را روشن میکنم و ازش فیلم میگیرم. ناگهان میپرد مثل شزم۶ روی یک صندلی و از دوباره میخواند. نمایش را دوست دارد. او یک لالهزاری بالفطره است. گپ میزنیم. کمی خارج میزند. انگار حواسش به دنیا نیست. میگوید: «گذشتهم تعریف نداره، همهش پر خطوخشه. به دردت نمیخوره. همین صدام رو گرفتی خوبه. آخرش همینه دیگه.» میگویم: «آخرش چیه؟ خوندن؟» میگوید: «آره دیگه. اینقدر دردت میگیره که لال میشی، بعدش پا میشی میخونی دیگه. میزنی زیر آواز.» (یکهو با اتمام این جمله قهقهه میزند.) بعد میگوید: «داداش تو مراسمپراسمی چیزی خواننده خواستی به ما ندا بده. من جمعهها معمولاً میام همینجا، همین موقعها.» میگویم: «جات کجاست؟» میگوید: «همهجا. توی لالهزار پیدام میکنی.»
اعتمادبهنفس جذابی دارد. دلنشینترین مزخرفخوانی ممکن را اجرا میکند و مهمتر اینکه تمام گذشتهی خشدارش را بالای یک صندلی میان کلی کرولال فریاد میزند. او علیه فراموشی، علیه خاموشی بر منبر میرود، بر صفحهی کوچک صحنهاش؛ صندلی. جاماندهی بیصندلی، با سماجت آواز میخواند. مثل آواز شورش کلاغی در شهر کبوترهای لال و شهر را به دیدنش، به حضورش دعوت میکند. آیا او ابی دیگری نیست؟۷
روایت پنجم: احمد آقا، آقا گلریز و ناهید خانوم؛ سه تفنگدار بیاسلحه
یک سهگانهی جذاب. میان پیکر زخمی سینما البرز. قرارگاه جاماندگان نمایش. پاتوق از نفس افتادههای بیسلاح. جمعهها دوباره صحنه میشود؛ یک صحنهی خودمانی. زخمِ خاطرات باز میشود. یاد رفتگان، خاطرههایشان، جای خالیشان، باد میکند و میماند، بیمرهم. اینجا تئاتر لالهزار در کماست، ولی هنوز نبضش میزند.
سینما البرز 1319 تأسیس میشود. در دههی بیست سینما ایران نام داشت. مالکش، محمد خادم، از کشتیگیرهای قدیم بوده و سینمایش پاتوق آقا تختی و حبیبالله بلور و محمدرضا طالقانی. سال 1330 نامش البرز میشود. 1381 تعطیل میشود و انبار.
احمد آقا پنجاه سال است که جلوی سینما البرز بساط نوشابه دارد. زخمهای سینمای در کما را میبندد. این آخرین چراغ روشن در دستان خوب و نجیب اوست. او که میان نداریاش، هنوز، مرهم زخمهای قدیمیهای لالهزار است. داروندارش را بخشیده؛ مغازه، خانه و جوانی. حواسش هست. دلش میتپد. لالهزارترین قسمت لالهزار میشود، با معرفت کمیابی که از سنتهای فردین و آغاسی و سوسن و لوطیهای قدیم میآید. اینجا، سینما البرز، نفسهای آخر نمایش و مردانگی است.
آقا گلریز پیر بهجامانده از سیاهبازی صحنه و سیاهکاری روزگار است. در نفسهایش هنوز جای پای سعدی افشار هست. از بداههها میگوید، از چراغهای روشن صحنه، از نمکپرانیهای سیاه و انفجار خندهها. سیاهی است، جامانده از تختحوضیها. غریب و غریبه در شهر. مدام به ملاقات خانهی ویرانش میآید. شبیه آن شمع در دست آن شاعر است در فیلم «نوستالژیا»، میان باد، میخواهد که بماند هنوز، روشن. سیگارش را که آتش میزند، صورتش میان دود گم میشود. این تصویر تمام ماجرای لالهزار است، امروز… .
ناهید خانم، بلیتفروش تئاتر، چیزی از او نمیگویم… .
و چند روایت معتبر کوتاه:
آقا نجفِ کوچه ملی
سرقفلی کوچه ملی؛ از سال پنجاه سر کوچه نوشابه میفروشد. قبل انقلاب، کنار نوشابه، کاست و ساندویچ هم میفروخته. یکی برای نوش، دیگری برای گوش. نوشابه و آواز؛ یک ترکیب غریب لالهزاری دیگر. نوشابه پنج قران. ساندویچ سه زار. از شش سینمای بهگلنشستهی اینجا میگوید و کاباره مولن روژ و کاباره مترو، از برنامههای آغاسی و سوسن و روحپرور و مهستی و جمیله.
میگوید: «سوسن خدابیامرز همهی درآمدش رو میداد به لاشخورهای لالهزار.» میگویم: «لاشخورها یعنی کیها؟» میگوید: «اونهایی که نداشتن، لاتها.» میگویم: «برگردی پنجاه سال قبل چی کار میکنی؟» میگوید: «همین کار رو. عشق من نوشابه است. سرم رو میخارونم.»
لالهزار جای عجیبی است. جدیدها نمیدانند کجایند و برایشان مهم هم نیست. قدیمیها هم مثل یک سوزن گرامافون، گیر کردهاند روی یکجای دردناک صفحه. رپرتاژها و فیلمهای ساختهشدهی این سالهای لالهزار، بیشتر پنهانش کرده است. رویکردهای بیدغدغه و تحلیل و خطری، در مرزهای احتیاط که فقط صفحهها را سیاه کردهاند. نهایت آهی کشیده میشود و با ذکر «قدیمها یادش بهخیر.» پرتاب میشوی به خبر بعدی. میبینی که ادبیات این قدیمیها هم شرطی شده و روزنامهای. این شکل دیگری از تجاوز به لالهزار است. تقلیل تاریخ و درد و جزئیاتش به گزارشهای تهرانگردی ایام عید روزنامهی همشهری.
به آن همه قصهی غریب فکر میکنم در کوچهپسکوچههای اینجا. عشقها و قرارها و دعواها و مرگها و تجاوزها، یا آن یگانه فیلم منفجرشده در روح و روان فیلمبینها.
به «طوطی» زکریا هاشمی میاندیشم و آن تصویر درست و عمیق این مناطق، در آن سالها. به لالهزارِ بوی سگمستیگرفته در پنج صبح… و آن بچههای ششهفتسالهای که شبهای زمستان بیرون میماندند و مثل سگ میترسیدند.
احمد فردین
احمد فردین تقدیم میکند. اجرای زندهی «شاد شاد شاد». خوانندگی و نوازندگی و تقلید صدا و لبخوانی تمام خوانندگان و رقص ایرانی و نواختن ضرب و تمپو. شادیهای شما را آرزومندیم. روی کارتش زده: دلنشین.
در دهمین ردیف تبلیغاتش، تمام جنون رنگارنگ و لالهزار پرماجرای هفتادودو ملّت را میبینی: خوانندهی جدید، دسته کر، ترانه حدس بزن، خاطرهی دریاکنار، طنز، عمله، ماشین مشتی، غصههایت و رضا بیک ایمانوردی.
آقا رضا
از قدیمیهاست. زمانی مغازهدار بوده. امروز کارتنخواب است. تاریخ میداند و سیاست. سینماروی تیر قدیم بوده. سید است و بیقدرت، مثل کرباس وارفته. کاشکی دستهای لرزانش مشت میشد. شمارهی «انقلاب» آنگاه را میدهم نگاهی میاندازد. سرش را تکان میدهد. میگوید: «زندگی خیلی راحت میگذشت، خیلی دلخوشی بود. همه به هم اطمینان داشتیم. همه همدیگه رو احترام میکردیم. به فکر زرنگی نبودیم. من از همه سردم. یه زمانی من اینجا همهچیز داشتم. حالا همینجام ولی هیچی ندارم. شبها همینجا کنار خیابون میخوابم. فریدون ژورک اومد بهم گفت: “رضا بیا داستان زندگیت رو بنویسم.”۸ گفتم: “این کار رو نکنیها، باهات برخورد میکنم.” بیا حالا اگه خواستی یه پروژه بهت میدم داستان واقعی آدمیه که هفدهسالگی با چه آرزویی اومد لالهزار و بعد به همهچیز رسید ولی… یه دفعه اینجوری شد. ولی باز با وجود این خودش رو نگهداشته که هنوز زمین نخورده مثل خیلیها که کنار جوب هستن.»
اینجا توی لالهزار عاشق شدی؟
اوه… چه جور هم. یه بار عاشق شدم ولی دیگه نشدم. دیگه پیدا نکردم. دختر یه دکتری بود و من هم پسر کاسب. رخ نداشت ولی معرفت داشت. وای خدا چی بود اون؟ یه زن هم تو زندگیم بود که بیچارهم کرد.
زاهد تو به کعبه نشستی، احدی گفت: چرا؟ من به میخانه میروم، به تو چه؟
خلیل
«از لالهزار متنفرم. پیکموتوری بودم. اینجا تصادف کردم، موتورم رو گرفتن. این چرخ هم واسه کسیه. واسه روزی هفتاد تومن میایستم اینجا. دنبال پول عمل قلب بچهم هستم.»
اسمت چیه؟
خلیل.
بچه کجایی؟
بلوچستان.
هر دو لال میشویم. سیبزمینی و تخممرغ را کره میمالد و نان را میپیچد برایم. من چطور نسخهی دردت را بپیچم؟ من و تو زیادی هستیم اینجا. اینجا هنوز دارالخلافهی ناصری است و باغ لالههای واژگون در سوگ سیاوش.*