ایران درودی متولد 1315 یکی از پیشگامان نقاشی معاصر ایران است. او تاکنون ۶۴ نمایشگاه انفرادی و بیش از دویست نمایشگاه گروهی در ایران و خارج از ایران ازجمله موزهی هنرهای زیبای مکزیک، موزه ایکسل بروکسل، نیویورک، پاریس، دوسلدورف، سانفرانسیسکو، توکیو و سازمان ملل نیویورک و بسیاری کشور های دیگر برگزار کرده است. ایران درودی در کنار نوشتن مقالهها و نقدهایی دربارهی هنر ایران، به سخنرانیهایی دررابطهبا هنر ایران در دانشگاههای گوناگونی چون دانشگاه ویرجینیا، یوسیالای، برکلی و … پرداخته است. درودی در کنار دیگر فعالیتها چندین فیلم مستند به نام «شناسایی هنر» نیز کارگردانی کرده است. فیلمها و کتابهای زیادی دررابطهبا او ساخته و منتشر شده است که از این بین کتاب زندگینامهی خودنوشت او به نام «در فاصلهی دو نقطه…!» به چاپ بیستوچهارم رسیده است. با او به گفتوگو نشستیم چراکه سفرهای درودى از حد شمارش خارج است و در آستانهى ۸۴ سالگى بااطمینان میتوان گفت که زندگى و شخصیت این نقاش نامدار ایرانى مدیون تلاشها و تحت تأثیرسفرهای متعددش است. سفرى که حتی پیش از تولد او آغاز شده است.
خانم درودی شما یکی از پُرسفرکنندهها در میان هنرمندان ایران هستید. موضوع این گفتوگوی ما سفر است و من میخواهم صحبت را از اولین سفر شما آغاز کنم. سفری که شاید به دلیل سن کمتان تمام جزئیات آن را به خاطر نیاورید؛ سفری که با خانواده به هامبورگ رفتهاید.
یازدهماهه بودم که به آن سفر رفتم. پدرم هنگام تولد من در ایران نبود. او در هامبورگ به سر میبرد و تجارتخانهای در آنجا دایر کرده بود. از مادرم خواست که ما در هامبورگ به او ملحق شویم. من و خواهرم همراه مادرم با کشتی به آلمان میرویم . کودکی که من باشم در کشتی بهشدت و یکسره گریه میکند، به گونهای که کاپیتان کشتی نگران میشود مبادا این کودک به بیماری مسری و خاصی دچار باشد و به دیگر مسافران کشتی نیز سرایت دهد. کاپیتان به مادرم اخطار میکند که اگر این کودک تا 24 ساعت دیگر آرام نشود مجبوریم مطابق قانون او را به دریا بیاندازیم. خوشبختانه من سرما میخورم و به همین دلیل گریههایم قطع میشود و از غرق شدن در دریا نجات مییابم. ما به آلمان میرسیم. پدر که از قبل برای بستری شدن من در بیمارستان جا رزرو کرده بود حتی حاضر نمیشود مرا ببیند. چرا که میگوید به کودک وابسته میشوم و دلبستگی پیدا میکنم. شخصی را که از بیمارستان فرستاده بودند، مرا تحویل میگیرد و در بیمارستان بستری میکند. بعد از مدتی پزشکان تشخیص میدهند که مشکل کودک از بیغذایی و کمبود شیر مادر بوده است. این نخستین مبارزهی من با مرگ است. ازآنجاکه زندگی را بسیار دوست میدارم، این مبارزه و مقاومت در برابر مرگ همچنان طی ۲۳ بار جراحی تا به امروز ادامه پیدا کرده است. بههرحال، کودک در برابر شرایط سخت مقاومت میکند ولی کسی در بیمارستان نبوده که به او راه رفتن و نشستن بیاموزد.
گویا بعد از گذشت یکسالونیم از بیمارستان مرخص میشوم و با والدینم به هامبورگ میروم. در آن زمان فقط دراز کشیدن و کمی نیمخیز شدن را بلد بودم. این اولین سفر من بود که پس از گذشت یک سال از جنگ جهانی دوم، پایان میگیرد. پدر در ابتدا تصور میکرد جنگ دیری نخواهد پایید و بهزودی تمام خواهد شد. اما با درگیر شدن دنیا در این جنگ هولناک، باور میکند که این جنگ واقعی و ادامهدار است. در عرض 24 ساعت خانه را همانطور که بود بااثاث و حتی دفاتر مالی و حسابهای بانکیاش رها میکند. ما با یک چمدان کوچک فرار میکنیم. فراری که در زندگی من بسیار تأثیر گذاشته است. ما زیر بمباران و آتش، گاه با پای پیاده و گاه با ترنهای حمل احشام، بهسمت ترکیه فرار کردیم. از شهری به شهر دیگر ترن عوض میکردیم تا سرانجام به ترکیه رسیدیم. خاطرههای این دوره از زندگی برای همیشه برایم ماندنی شد. صدای انفجار بمب و آژیر خطر که با شنیدنش به پناهگاهها میرفتیم و این سفر طولانی و خطرناک چنان تأثیر بدی بر من گذاشت که تا سالها بعد بهتزده و در نگاه دیگران کودکی عقبافتاده بودم. در ترکیه دوستان دیگری هم که از آلمان فرار کرده، به ما ملحق شده و از دوستان همیشگی خانوادهی ما میشوند. در ترکیه وضع بهتر میشود. فامیل از مشهد پول و ماشین میفرستد و ما سرانجام از ترکیه به مشهد میرسیم. همزمان با ورود ما، متفقین به ایران حمله کرده و روسها مشهد را بمباران میکنند. در پی اشغال ایران، قحطی درمیگیرد و تیفوس شیوع پیدا میکند. زنعموی آلمانی من نیز دچار تیفوس شد و در عین جوانی جانش را از دست داد. روسها ،آلمانیها و کسانی را که با آنها در مراوده بوده یا تجارت کرده بودند دستگیر کرده و به سیبری تبعید میکردند. از آنجا که من و خواهرم فارسی نمیدانستیم پدرم به این نتیجه میرسد که ماندن ما در مشهد خطرناک است و بهتر است در جایی مخفی شویم که به حضورمان پی نبرند. یکی از خاطرات تلخ من متعلق به این دوران است. روسها خانوادهی آلمانیهای مقیم ایران را دستگیر کرده و به زندانهای سیبری منتقل میکردند، اما کودک یکی از خانوادهها را با خود نبرده بودند. این پسربچه که تصادفاً همبازی من بود در خانه تنها رها شده بود و غمانگیز زار میزد. پدر تصمیم گرفت ما را به دهی در نزدیکی مشهد به نام شاندیز که اکنون خیلی مشهور است ببرد. مادر در جهیزیهاش خانهای با اثاثی اندک در شاندیز (ییلاق مشهد) داشت. ما در آن خانه پناه گرفتیم تا فارسی بیاموزیم. خاطرات تلخ و ترسناک زندگی من از آنجا آغاز میشود. این باغ زن باغبانی داشت که بسیار خرافاتی بود و متأسفانه به پناهگاه ما راه یافت. تأثیر قصههایی که این زن عامی و خرافاتی، از مرگ و وحشت شب اول قبر میگفت دنیای کودکی مرا آنچنان به هم ریخت که ذهن من تأثیر ناخوشایند جهل توأم با خرافاتش را هرگز فراموش نکرد. او میگفت صدای رودخانه در شب در واقع صدای فرار جنهاست! و اضافه میکرد نکیرومنکر شب اول قبر به سراغ مردهها میروند و آنها را بازخواست میکنند. از بد روزگار، خانهی ما درکنار یگانه قبرستان این دهکدهی خوشآبوهوا بود. ما از ترس اینکه مبادا اهالی ده به حضورمان پی ببرند، روزها از خانه بیرون نمیآمدیم. غروب با کم شدن رفتوآمد اهالی ده، اجازه داشتیم که در باغ بازی کنیم اما من و خواهرم پس از شنیدن داستانهای شب اول قبر با کنجکاوی کودکانه به سراغ مردههایی میرفتیم که همان روز به خاک سپرده شده بودند. در آن دهکده گورها را عمیق نمیکندند و ما بهجای باغ در قبرستان بازی میکردیم. در چنین شرایطی زن باغبان از روح و جن و عذاب شب اول قبر صحبت میکرد. من چنان از تأثیر منفی این دوران درمانده شدم که تا کلاس سوم ابتدایی توان خواندن «ب ا ب ا» را که «بابا» میشود، نداشتم. اطرافیان تصور میکردند که عقبمانده هستم. پس از ماهها، فارسی حرف زدن را آموختم ولی متأسفانه زبان آلمانی را برای همیشه از یاد بردم. ما به خانهی پدربزرگ درّودیام در مشهد بازگشتیم و سه سال بعد برای همیشه از مشهد به تهران کوچ کردیم. کلاس چهارم دبستان بودم که روزی گفتوگوی مادر و پدرم را شنیدم. اتاقخواب ما پشت اتاقخواب پدر و مادرم بود. شنیدم که مادر با صدای غمگینی به پدرم گفت: «ما با این ایران چه کار کنیم؟» پدرم پاسخ داد: «هرکسی سرنوشتی دارد نگران نباش، شاید خوب شود. غصه نخور عقبمانده نیست، درست میشود. اگر درست هم نشود خواهیم دید چه کنیم ؟ شاید سرنوشتش خوب باشد.» از شنیدن این گفتوگو خیلی متأثر شدم. با خودم گفتم من که همهچیز را درک میکنم و سکوت من ناشی از بهتزدگی در برابر خرافات زن باغبان و از فجایع جنگی است که شاهد آن بودم. ولی در کودکی این اتفاقات ناگوار بیرحمانه در مغز من حک شده بودند. امروز فکر میکنم سکوت من نوعی واکنش بود تا بهتر بشنوم و بهتر خرافات و جهل را از واقیعت و هوشیاری تشخیص دهم. در این دوره از زندگیام است که با طبیعت از نزدیک ارتباط برقرار میکنم. مفهوم هستی و رویش دانه از زمین توجهام را به خود جلب میکند. اما در واقع همان گفتوگوی پدر و مادر سبب شد که در کلاس چهارم ابتدایی ناگهان این کودک عقبمانده به شاگرد اول کلاس تبدیل شود. این تغییر چنان ناگهانی و دور از انتظار بود که همه طعنه زدند «آقای درودی به مدرسه رشوه داده که یک بچهی عقبمانده شاگرد اول شود.» بیاعتنا به گفتهها و طعنهها به خواندن کتابهای کتابخانهی پدر روی آوردم.
قبل از رسیدن به اولین سفر اختیاری شما که به نظر همان سفر به فرانسه پس از کسب دیپلم است، میخواهم بپرسم آن سفر هامبورگ بهطوردقیق چقدر به طول انجامید؟
آنچنان که از روی تاریخ عکسهای خانوادگیمان مشخص است من 1315 به دنیا آمدهام و در 1316 درحالیکه نهماهه بودم به آلمان رسیدیم و 1320 به ایران بازگشتیم. پس درکل پنج سال میشود.
در همان دوران کودکی بمانیم چون تصور میکنم این چندفرهنگی بودن خانوادهی شما بهویژه در خانوادهی پدری که عروسهای غیرایرانی داشتهاند و تبار خانوادگیتان که از طرف مادر به قفقاز میرسد زمینهساز پُرسفر بودن شما و مواجهه اینگونه با جهان است.
در بچگی با سنتها و آیینهای گوناگون آشنا شدم. خانوادهی پدریام نسلدرنسل از بازرگانان خراسان بودند. نامادری پدرم روس و یکی از زنعموهایم آلمانی و دیگری خراسانی و مادرم قفقازی بودند. فرزندان خانواده همه تحصیلکردهی فرنگ و کل خانواده فرنگیمآب بودند. خانوادهی مادریام از بازرگانان قفقاز بودند که در اوایل انقلاب روسیه به ایران مهاجرت کرده بودند. خانوادهای سنتی، بسیار باایمان و معتقد به اسلام . آیینهای مذهبی را با همهی جزئیات آن اجرا میکردند. در نذریپزیها، من مأمور نوشتن بر روی شلهزرد و فرنی شب تاسوعا و عاشورا بودم و همه را من به تنهایی تزئین میکردم. در خانوادهی پدری به دلیل حضور همسر دوم پدربزرگم که روس و اهل مسکو بود هر عید پاک با دیگر بچههای فامیل تخممرغهای پخته و تزئینشدهی عید پاک را که زیر بوتههای باغ خانهی پدری پنهان شده بود پیدا میکردیم. به دلیل حضور چهار عروس با چهار ملیت مختلف از روس و ترک و فارس و آلمانی، با چهار زبان و فرهنگ متفاوت آشنا شدم. این چندفرهنگی بودن برای من خیلی عادی شد. در خانوادهی پدر به روسی و آلمانی سخن میگفتند. مادر با خانوادهی خود ترکی صحبت میکرد. فارسی نیز زبانی بود که در کلاس چهارم ابتدایی نخسین مقالهام را که در سالنامه دبستان چاپ شد، نوشتم.
در همان دوران اتفاق مهم دیگری در زندگیتان رخ میدهد که ارمغان سفر پدرتان از روسیه است. مجموعهای نفیس از گِراوُرهای نقاشان مهم روس که موزهی لوور آن را منتشر کرده است.
این کتاب بینظیر از نقاشیهای موزه لوور را که پدرم به من هدیه داد در واقع هدیهی دولت فرانسه به تزار روس بود در عوضِ پلی که تزار بر رودخانهی سن ساخته بود. حیف که به تازگی یکی از کسانی که برای من کار میکرد این کتاب را دزدید و نمیدانم به کدام سمساری فروخت. این کتاب باعث شد که من نقاشی را از همان کودکی دوست بدارم و آن را بهعنوان حرفهام انتخاب کنم. پدرم با مهربانی مرا روی زانوانش مینشاند و کتاب را ورق میزد و با من که عقبمانده به نظر میرسیدم دربارهی فرمها و سایهروشن و تلألؤ رنگها صحبت میکرد. تصاویر نقاشیهای این کتاب و صحبتهای پدرم در حافظهام برای همیشه باقی ماند. اما مهمتر از همه این است که هشتاد یا نود سال پیش پدرم کلکسیونر نقاشی بود و در خانهای که به دنیا آمدم، دیوارهایش با نقاشیهای اساتید روسیه که پدر از روسیه با خود به ایران آورده بود پوشانده شده بود و نگاه من از همان ابتدا با این آثار آشنا شد. میدیدم که پدر بسیار به نقاشی علاقه دارد برای همین گاهی که زغالی یا مدادی به دستم میافتاد طرحی میکشیدم. اولین طراحیام در یکی از شیرینترین رسمورسوم خانوادهی مادری اتفاق افتاد. آن زمانها رسم خانوادهی مادری بر این بود که زنان خانواده در یک روز مشخص همگی با هم با سینیهایی پر از تنقلات و شرینیهای خانگی و انواع شربتها به حمام میرفتند. آن روز، روز مهمی برای همه بود چون خیلی خوش میگذشت. در وسط حمام، خزینهی داغی بود که مادرم چندین بار سرم را در آن فرو میکرد که کُر دهد. من در یکی از این روزها طرحی از زنان خانواده را در حال استحمام کشیدم. مادرم این طراحی را که زیر قالی پنهان کرده بودم پیدا کرد و برافروخته گفت که موضوع را شب به پدرم خواهد گفت. او ادامه داد دیگر نبینم از این کارهای ناشایست بکنی. تمام زنان طراحیشده در نقاشی را بازشناخت. درحالیکه بهشدت عصبانی بود، ادامه داد: «این زینت خانم است، این دیگری شوکت خانم است.» برایم معلوم شد که این طرح به واقعیت شبیه بوده است. خوشبختانه آن شب، مادر دراینباره حرفی به پدر نزد. در بیگناهی و معصومیت کودکی معنی بد و خوب را نمیفهمیدم اما عکسالعمل مادرم نشان میداد که کار خلاف اخلاق کردهام. اینچنین بود که دیگر تا دوازده سالگی نقاشی نکردم. ولی همچنان روی زانوهای پدر مینشستم و او همان کتاب روسی را ورق میزد و برایم از نقاشی میگفت. جالب اینکه آن کتاب چاپ عکس نقاشیها نبود بلکه گِراوُر (نوعی حکاکی روی فلز که بسیار هم گرانقیمت است) بود.
باید بگویم تأثیر سفر بر زندگیتان به پیش از به دنیا آمدن شما بازمیگردد. شخصیت پدرتان نیز در سفر و جایی خارج از ایران شکل گرفته است.
بله. آن زمانها مرسوم بود که نوجوانان را همراه یک مباشر به روسیه برای تحصیل میفرستادند. پدر در کودکی همراه مباشر به روسیه رفت و در رشتهی معماری تحصیل کرد. او عاشق نقاشی و زیبایی بود. من این را میدانم که در کودکی با دو اصل مهم زندگیام آشنا شدم: یکی نقاشی، که چشمانم با دیدنش تربیت شد و دیگری پیانو که مادرم از قفقاز جهاز آورده بود و نخستین درس پیانو را او به من داد. این دو موهبت مهم که پایه و اساس نوع نگاه و عشقم در زندگی است از همان کودکی به من داده شده بود. وقتی از آلمان برگشتیم من و خواهرم را به کلاس پیانو فرستادند و پدرم در سمت استاد به من «نگریستن» را آموخت. این دو هنر سرنوشت مرا دگرگون کرد؛ نقاشی و پیانو. هر دو را به حد پرستش دوست دارم اما روزی مجبور شدم میان این دو حرفه، یکی را انتخاب کنم. همان روزی که در فرانسه جایزهی نقاش جوان خارجی را از موزهی هنرهای معاصر پاریس دریافت کردم. آن زمان در بلژیک زندگی میکردم.
فکرکنم وقت آن رسیده که دربارهی اولین سفر اختیاریتان صحبت کنیم.
سفر واقعی من در 22 نوامبر سال 1954، زمانی که هفدهساله بودم، اتفاق افتاد؛ من برای تحصیل در رشته نقاشی به پاریس سفر کردم و به خواهرم که در هنرستان دولتی موسیقی فرانسه، در رشته پیانو تحصیل میکرد ملحق شدم. بعد از این سفر اغراق نکردهام اگر بگویم به تعداد موهای سرم سفر کردهام. تنها جایی که نرفتهام قارهی آفریقا و کرهی ماه است! بیشتر این سفرها هم برای برپایی نمایشگاه در آن ممالک بوده است.
برای تحصیل چرا فرانسه را انتخاب کردید؟
نخست اینکه شنیده بودم دانشکده هنرهای زیبای پاریس، بوزار، بهترین دانشگاه هنری اروپاست. دوم اینکه میخواستم نزد خواهرم باشم. او پیانیست و سه سال از من بزرگتر بود. تحصیلاتش را نخست از هنرستان عالی موسیقی ژنو آغاز کرد بعد از سه سال چون میخواست مدرک هنرستان عالی موسیقی پاریس را به دست آورد، در فرانسه ادامه تحصیل داد. من فرانسه را اختیار و انتخاب کردم چراکه همواره از خواهرم جدانشدنی بودم؛ او عزیزترین فرد زندگی من ازهرجهت بود. این وابستگی ما به یکدیگر آنچنان عجیب و آشکار بود که دیگران تصور میکردند ما دوقلو هستیم، بااینکه هیچ شباهتی به یکدیگر نداشتیم نه از نظر شخصیتی و نه از نظر ظاهر. از نظر شخصیتی هرچه خواهرم نداشت من داشتم و هرچه من نداشتم او داشت. بدینگونه ما مکمل یکدیگر بودیم. چند ماهی در اتاق دانشجویی او زندگی کردم تا اینکه خواهرم اتاقی برایم اجاره کرد و من مستقل شدم. در شروع اقامتم در فرانسه من حتی گفتن بله و نه را به زبان فرانسوی نمیدانستم، باید کلاسهای مقدماتی مدرسه بوزار را که سختترین مدرسهی هنری آن زمان بود، میگذارندم. امتحان دادم و قبول شدم و وارد مهمترین دانشکدهی هنری آن زمان شدم. دانشکدهی هنرهای زیبای پاریس در آن زمان معروفترین دانشکدهی هنری در جهان بود. البته در برخورد اول چنان که تعریفش را شنیده بودم به نظر من آنقدرها هم خوب نیامد. به همین دلیل به ایتالیا، دانمارک، سوئد و همه کشورهایی که تصور میکردم ممکن است دانشکدهی هنر بهتری داشته باشند سر زدم. به نظرم آمد درسهایی که تدریس میشوند ابتدایی است، غافل ازاینکه مشکل از شناخت نداشتن و بیفرهنگی من بود، نه از چگونگی روند تدریس استادان. من منتظر بودم بنشینند و به من تکنیک کپی کردن از طبیعت را آموزش دهند. میدیدم چند خط میکشند و میگویند این یک اثر نقاشی است. برایم بسیار عجیب بود تا اینکه کمکم فهمیدم که در قرن دیگری زندگی میکنم و باید جهان هستی را با نگاه جدیدی ببینیم. من متعلق به پانصد سال پیش بودم و برایم خیلی سخت بود که این پانصد سال تأخیر را جبران کنم. چندین سال طعنه و نیشخند همکلاسی را تحمل کردم تا از زیر صفری که بودم خودم را به صفر برسانم. در این نکتهای بهخصوص است که برای نوع نگاهم به زندگی ارزش قائلم و مهمتر اینکه دیگر از واقیعتها نمیگریزم.
در همان دوران است که از پاریس به اسلو میروید؟
حس جهانگردی من استثنایی است. دانشکدهی حقوق در فرانسه شاگردان را با هزینهی بسیار ارزانی، یعنی پانصد فرانک، یکماهونیم با ناهار و شام رایگان به دانمارک، کشورهای اسکاندیناوی و به دیدن قطب شمال یعنی آفتاب نیمهشب و آلمان میبرد. من و دوستم با این تور همراه شدیم تا آفتاب نیمهشب را ببینیم. جالب بود .در این سفر هجدهساله بودم. سفر بعدی به آمریکا بود. در سال 1958 به دعوت رسمی ایالت فلوریدا اولین نمایشگاه عمرم را در آمریکا برپا کردم. 22 ساله بودم. از آن پس من تمام عمرم آثارم را بستهبندی و حمل کرده و با خودم به سفر بردهام. در اصل تخصص من این کار است. لولهای از برزنت میسازم، آثار را از چهارچوب درمیآورم، لوله کرده و در آن حفاظ برزنتی لولهای قرار میدهم. این لوله دوبند دارد که آن را مانند کولهبار روی دوشم حمل میکنم. وقتی به کشور مقصد میرسم تابلوها را دوباره چهارچوب میگیرم. معمولاً کارها را با چهارچوبشان حمل نمیکنم چراکه سنگین و دستوپاگیرمیشوند وگرنه باید بروم گمرک و تابلوها را از گمرگ ترخیص کنم. اینطوری کارهایم همیشه همراهم هستند و هرجا که دلم خواست لوله را باز میکنم و کارها را روی زمین میچینم.
جالب اینجاست که در طول زندگی شما هر سفر سرآغاز مسیری تازه و نمایشگاهی دیگر است. آیا در سفر آمریکا هم چنین اتفاقی پیش آمد؟
بله. پس از نمایشگاه میامی با تابلوهای باقیمانده از نمایشگاه، به نیویورک رفته و در دانشگاه کلمبیا برای آموزش زبان انگلیسی نامنویسی کردم. خدا رحمت کند آقای دکتر احسان یارشاطر را که در دانشگاه کلمبیا رئیس قسمت فرهنگستان زبان فارسی بود. او با دانشگاه کلمبیا صحبت کرد و آنها سالن نمایش دانشگاه را در اختیارم قرار دادند. بسیاری از دانشجویان ایرانی که در آن دانشگاه تحصیل میکردند، در نصب تابلوها به من کمک کردند. بدینگونه بود که در آن سفر سال ۱۹۵۸ موفق به برپایی دو نمایشگاه در آمریکا شدم.
اینهمه اتفاق خوشایند در هر سفر چگونه و چرا برایتان رخ میداد؟ دلیلش شما بودید یا سفر؟
من اساساً آدم ماجراجویی بوده و هستم. در دورهی دانشجوییام به ایستگاهی میرفتم که قطارهای بسیاری به دیگر کشورها داشت. از اطلاعات راهآهن میپرسیدم برای سوار شدن به اولین قطاری که حرکت میکند، باید به کدام خط قطار بروم. چون میشد که بلیت را در خود قطار هم خرید. میپرسیدم مقصد نهایی این قطار کدام شهر است؟ آخرین ایستگاه این سفر کجاست؟ از بلیتفروش میخواستم بلیتی برای آخرین مقصد قطار صادر کند، اما ممکن بود وسط راه در یکی از شهرها مثلاً ژنو پیاده شوم. بهطورکلی انسان عجیب ماجراجو و جسوری هستم. به دنبال اتفاقها میروم و اتفاق را خودم به وجود میآورم. مقصد برایم مهم نیست. مسیر، شناخت فرهنگهای متفاوت، طرز فکرهای گوناگون و آشنا شدن با آدمهایی که نمیشناسم برایم مهم است. برای مثال یک بار که با قطار سفر میکردم همسفرانم خودشان را معرفی کردند و گفتند ما امروز برای اجرای مراسم عقد به کلیسایی در شهر بروکسل میرویم. صحبت را ادامه دادم تا دعوتم کنند و بهعنوان شاهد عقد در این عروسی شرکت کنم. از این اتفاقهای غیرقابلپیشبینی لذت میبرم. آن روز اصلاً بنا نبود من در ایستگاه بروکسل پیاده شوم. مقصدم هلند و دیدن نمایشگاه مهمی در آمستردام بود، اما در بروکسل پیاده شدم! مقصد برایم مهم نبود. همهچیز به همسفرانم و اینکه چقدر انسانهای جالبی هستند بستگی داشت. من کاری میکردم که سفرهایم جوابگوی کنجکاویهایم باشند و هرچقدر که ممکن است به روح انسانهای ناشناس نزدیکتر شوم، سپس نتیجه بگیرم که تا چه اندازه در نگاه اول به روح و شخصیت انسانها پی بردهام.
الان که آن دوران را مرور میکنید، تصور نمیکنید که برای دختری جوان در کشوری غریب، این نوع از زندگی بسیار شجاعانه بوده است؟
این سفرها شخصیت من را ساخت. رنگوبوی خاصی به زندگی من داد. شوقی داشتم که زندگیام را جسورانه و دوستداشتنی میکرد. همیشه در سفر سرگشته و سرکش بودم. نیاز به سفر کردن و کشف دیدنیها داشتم. میخواستم زندگی را در حادثهها تجربه کنم و هیچکجا آرام و قرار نداشتم. کار هنر زیبا کردن زندگی است. میخواستم زندگی را از هنر سرشار کنم. به دنبال آموختن دائم در سفر بودم. خودم را به هرجا که ردپایی از هنر داشت میرساندم. همین جسارت بود که به من زندگی متفاوتی بخشید. برای خودم جالبترین سفری که داشتم سفر به ژاپن بود؛ نمایشگاهی از کارهایم در شعبهی «گالری دوروان» توکیو برپا میشد. در آن سفر با بزرگترین نقاش ژاپن، توگو سیزی، آشنا شدم. آثارم را گالری دوروان از پاریس به شعبهی گالریاش در توکیو فرستاده بود، اما من برای مراسم افتتاحیه نمایشگاه باید طبق قرار قبلی در نمایشگاه حضور پیدا میکردم. من برای اینکه در این سفر دور تنها نباشم برنامهریزی جالبی کردم. در اعلانهای تبلیغاتی به دنبال تورهای خاور دور گشتم که تاریخ آن همزمان با افتتاحیهی نمایشگاهم در توکیو باشد. همسر و شوهرخواهرم، دکتر هوشنگ طاهری، از پیشنهاد من بسیار استقبال کردند. ما سه نفری این سفر بسیار شگفت و فراموشنشدنی را از خاور دور آغاز کرده، سپس به استرالیا رفتیم و آنجا بهموقع به توکیو رسیدیم. بدین ترتیب میان سفر خاور دور استرالیا را هم دیدیم. من یک روز پیش از افتتاح نمایشگاه، برای آشنایی با رئیس گالری و کمک احتمالی برای چیدمان آثار، به گالری رفتم، ولی پیش از آن همراهانم را به بهانهی اینکه حضور شما دو نفر استقلال من را در حرفهام زیر سؤال میبرد راهی سفری سه روزه در ژاپن کردم. وقتی خودم را به رئیس گالری معرفی کردم، او حیرتزده عقبعقب رفت و باتعجب پرسید: «مگر شما زن هستید؟» گفتم: «بله خوشبختانه زنم!» گفت: «از نام شما نتوانستیم بدانیم شما مرد هستید یا زن، فکر نمیکردیم که شما زن باشید.» صحبت از سال 1975 یعنی 45 سال پیش است. تا آن زمان زنی در ژاپن نمایشگاه نگذاشته بود که حالا یک زن ایرانی گذاشته باشد! به گفتهی مدیرگالری، زن بودنم باعث از دست دادن فروش میشد. پس صلاح بود که فوری گالری را ترک کنم. عجیبتر اینکه رئیس گالری از طریق منشیاش با من صحبت میکرد. همین شد که نمایشگاه را رها کردم و به منزل توگو سیزی، اسطورهی نقاشی ژاپن، که از پیش مرا به منزلش دعوت کرده بود رفتم. او به من افتخار داده بود که نمایشگاهم را زیر نظر او برگزار کنم. دیدار با این شخصیت افسانهای بهعنوان مهمان منزلش، برای من افتخار بزرگ و درعینحال بسیار ارزشمندی بود و بهشدت بر من تأثیر گذاشت. به اعتقاد من ژاپنیها ملت بافرهنگ و بسیار پایبند به رسمورسوم و حفظ تاریخ و ملیتشان هستند. فرهنگ عمیقی دارند و حفظ احترام از خصوصیات اخلاقیشان شده است. به هنگام ترک ژاپن احساس دلتنگی عجیبی به من دست داد . آقای توگو سیزی مرا برای برگزاری نمایشگاهی در موزهی مجللش در ماه اکتبر سال آینده دعوت کرد. من در حال آماده کردن آثارم برای ارسال به موزه بودم که تلگرافی مبنی بر اعلان فوت استاد و دعوت برای خاکسپاری آمد. با دریافت این خبر غمانگیز من یکی از عزیزترین رؤیاهایم را که برگزاری نمایشگاهی از آثارم در موزه استاد توگو سیزی بود به خاک سپردم. وقتی به ایران بازگشتم بریدهی جراید مربوط به نمایشگاه توکیو را نزد سفیر ژاپن در ایران بردم تا نقدهایی را که در روزنامهها دربارهی نمایشگاهم چاپ کرده بودند، ترجمه کنم. در ملاقات با سفیر ژاپن در ایران وقتی نام استاد سیزی را بردم سفیر به رسم ادب به پا خاست. آن وقت دانستم که من در منزل بزرگترین استاد نقاشی ژاپن دعوت بودهام و این افتخار برای یک زن از نظر ژاپنیها غیرعادی بود. البته من تا آن زمان بسیار سفر کرده و سرد و گرم زندگی را چشیده بودم. در پایان نمایشگاهم در توکیو نوع برخورد رئیس گالری باز مرا متعجب کرد. روز آخر سفرم در ژاپن منشی گالری به هتلم آمد و پول کارهایی را که از من فروخته شده بود پرداخت. دو یا سه کار باقی مانده بود که به من گفت اگر فروشنده هستید گالری این آثار را نیز خواهد خرید. فروش آثار را پذیرفتم. با عجله به مغازههای هتل رفتم و یک گلدان که نقاشی دستی و خاصی از نقاش معروف ژاپنی داشت خریدم. به ایران که رسیدم مأمور گمرک گفت باید گمرکی این گلدان را بدهید. گفتم من پولی ندادهام! نقاشی هایم را فروخته و این گلدان بینظیر را خریدهام. من چیزی به گمرک بدهکار نیستم، چیزی هم طلبکارم چراکه اثر باارزشی را به ایران آوردهام.
در همین سفرهایی که داشتهاید یکی از سفرها متمایز است. شاید یگانه سفری که در آن آثارتان همراهتان نبود. سفری که به امید آموختن حرفهای دیگر به آمریکا رفتید، آن هم زمانی که تصور میکردید دیگر نقاشی به کار نمیآید.
من در همان دوران استاد دانشگاه شریف هم بودم. حقوقی که دریافت میکردم کفاف هزینهی رفتوآمد من به دانشگاه را هم نمیکرد. خوشبختانه بیشتروقتها دانشجویان با ماشینشان مرا به خانه میرساندند. نویسندهی صفحهی فرهنگ و هنر روزنامهی «هنر و اندیشه کیهان» به سرپرستی انسان بافرهنگ و شریفی به نام آقای درویش هم بودم. در دفتر روزنامه «کیهان» بود که با احمد شاملو آشنا شدم. ماهیانه دویست تومان حقوق میگرفتم. دیدم این حقوق کفاف هزینهی تاکسی را هم نمیکند. به چشم دیدم که نه نقاشی را میشود ابزار تأمین معاش قرار داد و نه از قلم زدن در مطبوعات میتوان به استقلال مالی رسید. دوسه برنامه در تلویزیون ایران با عنوان «شعلههای جاودان هنر ایران» اجرا کرده بودم. برنامهای که با نشان دادن عکس، از هنر ایران باستان میگفتم. برنامه از تلویزیون خصوصی سیاهوسفید پخش میشد و از آن بسیار استقبال شد. من همهی عمرم کار کردهام و هر دفعه یک کار جدید با یک نگاه جدیدتر به زندگی داشتهام. تصمیم گرفتم که برای تحصیل در رشتهی تهیهکنندگی و کارگردانی تلویزیون به آمریکا بروم. پیانویی را که در ایران داشتم برای تأمین هزینههای این سفر فروختم. با آن پول، بلیت خریدم و به خانهی عمویم در آمریکا رفتم. در مؤسسهی «آرسیای» اسمنویسی کردم و درس خواندم. در همین سفر آمریکا بود که با همسرم آشنا شدم و ازدواج کردیم. بهمحض بازگشت به ایران استخدام تلویزیون ملی ایران شدم. از آمریکا به دوستم، زندهیاد فرخ غفاری، نامهای نوشتم و گفتم که من در رشتهی تهیهکنندگی و کارگردانی تلویزیون درس میخوانم. پاسخ داد: «پس بیا در ایران کار کن.» من چهلوششمین نفری بودم که در تلویزیون جدید تأسیسشدهی ایران استخدام شدم. فردای روزی که به ایران رسیدم، سر کار رفتم. بعدها نیز همسرم که در مدرسهی دیگری در آمریکا درس خوانده بود به من ملحق شد. همسرم کارگردانی سینما خوانده بود، به او گفتم تو هم تلویزیون بخوان که به تلویزیون ایران بیایی و کار کنی. او هم درخواست استخدام داد و آقای غفاری هر دوی ما را استخدام کرد. شش سال بعد من از تلویزیون استعفا کردم.
به موضوع استعفا هم خواهیم رسید. اما در اینجا موضوع کمترگفتوگوشدهای هست که میخواهم به آن اشاره کنم. انگار نوعی کموکسری یا زمینههای نامساعد در ایران وجود داشت که اینهمه سفر کردید. میخواهم بدانم به نظر شما این گزاره درست است؟ ضرورت اینهمه سفر از نظر شما چه بود؟
من درهرصورت به این سفرها میرفتم. ضرورت این سفرها همان کنجکاویای بود که داشتم. گاه تصور میکنم سرنوشتم سفر کردن است و مرا به دنبال خود میکشاند. برای مثال من به خودم مفتخرم که بهعنوان یک ایرانی در کشور نقاشان، نمایشگاهی موفق برگزار کردهام. بهترین، عجیبترین و سازندهترین نمایشگاهم بود. تکوتنها تابلوهایم را از چهارچوب بازکردم. از پهنا لوله کردم. کارها را به پشت شانههایم آویزان کردم. اما نباید عرض آثار از یک متر بیشتر میشد، تابلوهای دو در سه متر را با خود نمیبردم. همان روزی که به مکزیک رسیدم، قراردادم را با گالری «لاگالریا» که نماینده گالری «دنیزرنه» پاریس بود، امضا کردم. همان روز! چه کسی باور میکند؟ چه کسی باور میکند؟ خیلی عجیب است.
قراردادی قبل از آغاز سفر نداشتید؟
نه! حتی یک نفر را هم در مکزیک نمیشناختم. در هواپیما دیدم که تعداد زیادی ایرانی حضور دارند. اتفاقاً هواپیما هم آتش گرفت و مجبور به ماندن در پاریس شدیم و شب به خرج شرکت هواپیمایی در هتل ماندیم. از ایرانیهای در پرواز پرسیدم که اینهمه ایرانی چرا به مکزیک میروند؟ گفتند که برای شرکت در «کنگرهی جهانی سال زن» که در مکزیک برگزار میشود، میروند. شخصی برای مسافران ایرانی هتل رزرو کرده بودند. از ایشان خواستم با هتل صحبت کنند تا یک اتاق هم در اختیار من قرار دهند. هتل اتاق را در اختیارم گذاشت. باور میکنید؟ صبح از پذیرش هتل پرسیدم که محلهی نقاشان کجاست؟ گفت: «محلهی نیتراتی» تاکسی گرفتم و رفتم. مردی را دیدم که قیافهاش به نقاشان میخورد. لباس عجیبغریبی به تن داشت. از او پرسیدم بهترین گالری اینجا کجاست؟ گفت: «نیتراتی است که باید از یک یا دو سال قبل جا رزرو کنی.» گفتم: «خب من آمدهام که یک نمایشگاه برگزار کنم و بروم.» آن مرد که اسکار رودریگز، نقاش مشهور مکزیکی، بود گفت: «من دوست گالریداری دارم که به تو معرفی خواهم کرد.» بعدازظهر آن روز من قراردادم را بسته بودم. این در سرنوشت من بود. نمایشگاه را افتتاح کردم. تابلو هم فروختم. رئیس موزهی هنرهای زیبای مکزیک به نمایشگاهم آمد و مرا برای برگزاری یک نمایشگاه دیگر در سال بعد یعنی 1976 بهطوررسمی به موزه دعوت کرد. آنقدر که دشمن دارم نمیدانم چطور، اما از سفارت ایران در آمریکا به مکزیک نامه زدند که ما هیچ نوع مسئولیتی در قبال این نقاش نداریم. مکزیکیها حتی به آن نامه پاسخ هم ندادند. آنها شخص مرا دعوت کرده بودند و به دولت ایران کاری نداشتند. سفارت مکزیک بهخاطر من در ایران باز شد، ازهمینرو دو نمایشگاه در دو سال متوالی در مکزیک داشتم؛ یکی در «گالریا» و دیگری در «موزهی هنرهای زیبای مکزیک».
مکزیک در ایران سفارت نداشت؟
خیر. وقتی که من رفتم نداشت. ویزا هم نداشت.
چرا اینهمه مشتاق رفتن به مکزیک بودید؟
چون کشور نقاشان شناخته شده است. نقاشان قرن بیستم مکزیک بسیار معروف و جهانی هستند. از سوی دیگر نقاشیهای قدیمیشان هم استثنایی است. نقاشیهایی که دوهزار سال قدمت دارند. مکزیک کشور غریبی است. سفر به این کشور جالبترین سفری بود که داشتم. همان طور که در روز اول همهچیز بهخوبی پیش رفت در روز آخر همهی اتفاقها، نشان از این داشت که مهلت حضور من در مکزیک دیگر تمام شده است. آسانسور هتل خراب شد. تاکسی که باید مرا به فرودگاه میرساند پیش از رسیدن به هتل تصادف کرد. من ترسیده بودم که پرواز را از دست بدهم. کاملاً معلوم بود که زمان بازگشت است. مجسمههای سنگینی را که اکنون در منزلم هستند همراه با تابلوها به ایران پست هوایی کردم. مکزیک کشور عجیبی است و آدمهای بسیار عجیبتری دارد. آدمهایی که به جهان دیگر اعتقاد دارند. احضار روح میکنند. به چیزهایی معتقدند که من حتی اسمشان را نشنیده بودم. به علوم ماوراءالطبیعه و نجوم بسیار آگاه هستند. شهری دارند که شهر جادوگرها است. برای مثال مجسمهی خدای بارانشان را برای تعمیر به محوطهی باز موزه آورده بودند. همان موقع در مکزیکی که در ارتفاع چهارهزار متری است از شدت باران سیل گرفت. مجسمه را دوباره به محوطهی داخلی بردند. باران قطع شد. این را از خودم درنمیآورم، شاهدش بودم.
سفر دیگری نیز هست که برخلاف همیشه در آن شاهد اتفاقهای تلخی بودید؟
سفری که برای برپایی نمایشگاه به تورنتو کانادا رفتم. صاحب آن گالری آدم عجیبی بود. از فراریان جنگ آلمان بود. طرفدار پروپاقرص هیتلر بود. من از او ترسیدم. خوشبختانه در پرواز به سمت کانادا در کنار یک وکیل نشسته بودم و او کارتش را به من داده بود. همان نیمهشب با او تماس گرفتم و به او گفتم که ترسیدهام. نمیخواستم شنوندهی حرفهای یک فاشیست باشم؛ حرفهایی که در ظرفیت من نبود. بدبختی این بود که تابلوهایم را به من بازنمیگرداند. کلی خرج وکیل کردم تا پروندهی آن نمایشگاه برای همیشه بسته شود.
سفر کانادا آنقدر تلخ بود که با شنیدن خاطراتش انسان خیال میکند شاید دیگر سفر نکردید.
نه! این مشکلات برای من مسئلهای نبود. مسئلههای حرفهای نمایشگاهم بود. البته دیگر پایم را در تورنتو نخواهم گذاشت. در عوض جالب این بود که در همان سفر از کانادا به نیویورک کنار خانمی نشسته بودم که از من پرسید: «کجایی هستی؟» گفتم: «ایرانی هستم.» صحبتمان درگرفت تا به نیویورک رسیدیم. پرسید: «کجا میروی؟» گفتم: «جا ندارم، به هتل میروم.» گفت: «بیا خانهی من.» من هم که ماجراجو هستم. گفتم: «باشد.» بعد فهمیدم این زن یکی از هفتاد زن معروف آمریکا و مدیر روابط عمومی زنان روزنامهنگار آمریکا است. او بعدها مرا برای برپایی یک نمایشگاه به سازمان ملل متحد دعوت کرد. البته بعدها در سفر رسمی دیگری به کانادا رفتم. بهعنوان خبرنگار تلویزیون ملی ایران به نمایشگاه بیناللملی کانادا که ایران هم در آن شرکت کرده بود رفتم. آنقدر به من حسادت کردند که فیلمهایی که گرفته بودم سربهنیست شد، گم شد و هرگز به ایران نرسید. وقتی که علیه کسی میزنند، بد میزنند!
به بیینال ونیز هم بهعنوان خبرنگار رسمی تلویزیون ملی ایران رفته بودید؟
«جامعهی منتقدین و هنرشناسان ایتالیا» بهعنوان منتقد برای شرکت در بیینال ونیز 1968 مرا دعوت کردند. تلویزیون ملی هم به من مأموریت داده بود که با همکاری رادیوتلویزیون ایتالیا فیلمی از این رویداد مهم هنری بسازم. فیلمبردار فدریکو فلینی را در اختیارم گذاشته بودند. صبحها غرفهها را میدیدم و به او میگفتم که از کدام آثار فیلمبرداری کند. اما دیگر نظارتی به اندازه یا شکل کادرها نداشتم. فیلمها را در ایران مونتاژ کردم و فیلم بسیار خوبی هم شد. با هنرمندان شرکتکننده در بیینال ونیز به زبان فرانسوی مصاحبه کرده بودم. یک نسخه هم به ایتالیایی تهیه کردم. این فیلم در ایتالیا و فرانسه به نمایش درآمد. من آدم بسیار ماجراجویی هستم. ماجرا را میسازم و بعد میایستم و تماشا میکنم.
قبلاً گفته بودید در افتتاح موزهی هنرهای معاصر تهران از شما دعوت نشد و منتقدان حملهی مطبوعاتی شدیدی به شما کردند، به این دلیل برخلاف میلتان به سفری میروید که گویی تبعیدی خودخواسته است.
بله، دوباره به فرانسه باز میگردم. من اعتقاد داشته و دارم هرکسی که میخواهد به جایی برسد باید به هنرمندان کمک کند و پشتیبانشان باشد و تا نباشد نامش در تاریخ نخواهد ماند. آن زمان به مسئولان وقت گفتم موزهای بسازید که کار هنرمندان معاصر در کنار هم قرار بگیرد تا قابل مقایسه باشد. بهاینترتیب من باعث بنیانگذاری موزهی هنرهای معاصر در ایران شدم اما در افتتاح آن از من دعوت نشد و همان روز مطبوعات ایران چهارده دفعه به من ناسزا گفت. با دشمنیهای عجیبغریبی که بر سرم میآوردند میدانستم که ایران جای من نخواهد بود. به همین دلیل ایران را ترک کردم و به تبعیدی خودخواسته تن دادم و خیلی بهموقع جاپای خودم را در اروپا و آمریکا باز کردم. جرئت اینکه در مکزیک هم جاپایی باز کنم داشتم و این کار را کردم.
میخواهم بدانم بهعنوان هنرمند شرایط سفر در آن دوره با دورههای قبل برای شما تفاوتی کرده بود؟
برای من که از هفدهسالگی روی پای خودم ایستاده بودم و پولم را خودم درمیآوردم و زمانهای خیلی سختی را گذرانده بودم، فرقی نمیکرد. چون کسی برای من پولی نمیفرستاد. در فرانسه همان کاری را میکردم که در گذشته انجام میدادم. همان زندگیای را میکردم که در گذشته داشتم. من فرقی احساس نکردم.
شما همواره بهعنوان یک هنرمند مستقل رفتار کردهاید. میخواهم بدانم در جایگاه جهانی، هویت شما و ایرانی بودنتان چطور تعریف میشد؟ مطرح شدن شما تا چه اندازه مدیون ایرانی بودن بود؟ اساساً ایرانی بودنتان تأثیری بر کل این سفرها داشت؟
من از دیدگاه دیگران نمیدانم. نمیتوانم که بدانم، اما آنچه برای من مسلم است این است که من انسانی بسیار میهنپرست هستم و امکان ندارد در صحبتهایم جایی به ایرانی بودنم نبالم و جایی نیست که از داشتن شاعری مثل فردوسی و پادشاهی مثل کوروش کبیر صحبت نکرده باشم. در سازمان ملل متحد که نمایشگاه داشتم گفتم: «به اعتقاد من نقاشی، ملیت نقاش را هویدا میسازد. من به آنچه که در نقاشیهایم پدیدار است افتخار میکنم.» چه بخواهم چه نخواهم همیشه افتخار کردم و سربلند بودم از اینکه ایرانی هستم. سربلندم از اینکه همشهری شاعری مثل فردوسی هستم. فرزند پدر میهنپرستی هستم که وقتی از آلمان به ایران رسیدیم از ماشین پیاده شد خاک ایران را بوسید و با صدای بلند گفت دیگر ترکت نمیکنم و نکرد. روحیهی خانواده همواره بر روحیهی فرزندان تأثیر میگذارد. برای مثال وقتی پدرم مرا به توس بر مزار فردوسی برد به من گفت: «آنجا مؤدب راه برو.» به من دستور داد و گفت: «زبانی که به آن سخن میگویی مدیون فردوسی است.» با لحن عادی هم این جملات را نمیگفت. از آن زمان در زندگی روزمره، همه مردان و زنان ایرانی را هموطن خطاب میکنم.
در کتاب «درفاصلهی دو نقطه…!» هم همسرتان را با همین لفظ خطاب کردهاید. آنجا که میگویید «هموطن خوبم را، همانطور که آرزو داشت، همچون بذری در خاک وطن کاشتم.»
همسرم نیز بسیار میهنپرست بود و من او را هموطن خوب خودم خطاب میکردم. من خوشحالم در مملکتی مردسالار نقاش موفقی هستم که دامن میپوشم. افتخار بزرگی است که زنی به چنین جایگاهی رسیده و ملت ایران دوستش دارند. من خودم متحیر ماندهام که برای چه خصوصیتی دوستم دارند؟ با خود میگویم شاید از سر عشق مشترکی است که به ایران داریم. شاید هم صداقتم به آنها ثابت شده که من بیهیچ چشمداشتی عاشق این سرزمین و تاریخ پرشکوهش هستم و هرچه دارم و ندارم را به بنیادم بخشیدهام که در اختیار ملت ایران بگذارد. من با روحیهای میهنپرستانه بزرگ شدم. 47 سال برگزیدهی آثارم را نفروختم. ببینید در ایران کدام نقاشی هست که آثارش را نفروشد و نگاه دارد تا روزی موزهای از آنها بسازد و به ملتش تقدیم کند. اگرچه شهرداری تهران پنج سالونیم از عمر مرا به باد داد و هنوز مجوز ساخت موزه را صادر نکرده است، بیشک تصور میکند که من عمر نوح را خواهم داشت. البته اگر من دشمنشادکن شدم، بشوم! مهم این است که امروز در 83 سالگی سربلند هستم؛ خیلی هم سربلند.
ایران خانم سفر کردید چون نقاش بودید، یا نقاش شدید چون سفر کردید؟
هردو با هم بود. هیچکدام از دیگری تفکیکپذیر نیستند. این خاصیت نگاه کنجکاو و جسارت من است. وانگهی باید در نمایشگاههایم حضور پیدا کنم. شما نقاشی مانند من سراغ دارید که جرئت اینهمه سفر داشته باشد؟ همه تصور میکنند من پارتی داشتهام که سراسر دنیا را با نقاشیهایم زیر پا گذاشتم. من خودم پارتی خودم هستم. نقاشیهایم پارتی من هستند. همین سفرها بسیار حسادتبرانگیز بود و هست. گرچه به آسانی از کنار این حسادتها میگذرم. دلم برای آنها که به من حسادت میکنند میسوزد. چرا به آدمی مثل من حسادت میکنند؟ بهتر است خودشان یک ذره تلاش کنند، یک ذره بخواهند و یک ذره به هستی درست نگاه کنند. ارزشهای هستی را بشناسند و بهجای حسادت کار کنند. لذت ببرند. خدا شاهد است که من در همین قرنطینه یکی از انسانهای خوشبخت روی زمینم. بهجای اینکه کار به کار دیگران داشته باشم نقاشی میکنم و از شوق میگریم و از آفرینندهام تشکر میکنم که با دادن خلاقیت، چه موهبتی به من روا داشته است. آنها که خودشان را با من مقایسه میکنند باید از خود بپرسند آیا جرئت و پشتکار مرا دارند؟ آیا جسارت دارند مانند من، یک زن تکوتنها، نقاشیهایشان را به مکزیک ببرند، به کشوری که حتی یک نفر را نمیشناسند؟ جرئت دارند نقاشیهایشان را در پیادهروهای پاریس پهن کنند و بفروشند؟ نه ندارند! باید هزاران چیز برایشان مهیا باشد تا به سفر بروند. من هجده سال برای اینکه در «گالری دوروان» پاریس نمایشگاه بگذارم صبر کردم. هجده سال از عمرم امتحان پس دادم. چون مدیر گالری دوروان معتقد بود که سرمایهگذاری روی زنان نقاش بیهوده و بهدردنخور است، تا شوهر یا نامزدشان ولشان میکند قید نمایشگاه گذاشتن را میزنند. من تجربیاتی پشت سر گذاشتهام که دیگر کسی نه میتواند چیزی به من اضافه کند و نه میتواند چیزی از من کم کند. مهم این است که من ارزشها را میشناسم، ارزش زنده بودنم، ارزش نگاهم و عشقم به زندگی را میدانم. اینها زیباییهای زندگی مرا ساخته است. این حس در آثارم نمودار است. هیچگاه از زندگیام شکایت نداشته و ندارم. با اینکه دورههای بسیار سختی را گذرانده، 23 بار تحت عمل جراحی قرار گرفته و اکنون روی صندلی چرخدار مینشینم، هرگز شکوه و شکایتی نداشته و ننالیدهام. من یگانه عضو باقیماندهی خانوادهی شش نفرهام هستم. عزیزان بسیاری را از دست دادهام. همه را من به خاک سپردهام. ولی زندگی را با تمام دشواریها و خوبیهایش میپذیرم و سپاسگزار آفرینندهام هستم. این جمله را با خطوط درشت بنویسید که از سختیهای زندگی نترسید، از آنها مانع نسازید. همه چیز میگذرد و باید خوبیها را دید. باید ارزشها را شناخت. این روزها همه از این میترسند که چه کسی ناقل است و چه کسی ناقل نیست. اما من فقط به این فکر میکنم که ناخودآگاهم امشب چه اثری را خلق خواهد کرد. به چیزهایی که نمیدانم چه خواهند شد فکر نمیکنم. در همین شرایط قرنطینه دوستانم آمدند، پشت در خانه دستکش و الکل گذاشتند و حتی اسمشان را هم برایم ننوشتند. اینها برایم ارزشهای زندگی هستند. اینها مهماند. یک ذره بیشتر یک ذره کمتر، یک ذره بهتر یک ذره بدتر فرقی نمیکند. این ارزیابیهای ماست که باید کنار بگذاریم. باید به این فکر کنیم که چه آفرینندهای داریم که ما را با کیلومترها رگ اینگونه شگفتانگیز آفریده است. خیلی دلم میخواست کلاس درسی میداشتم تا نوع نگاه و ارزیابیام از زندگی را به هموطنانم تدریس میکردم. عجیب اینجاست که در تمام مبارزههایم با زندگی موفق بودهام. من آنچه را دارم خودم به دست آوردهام، آن چیزی که برای من ارزش دارد این است که شعور به کار بردن شعورم را دارم. این جمله را حمل بر خودستایی نکنید، ولی من از شعورم در نقاشیها، نطقها و نوشتههایم استفاده میکنم. فکر میکنید بیدلیل است که کتاب «در فاصلهی دو نقطه…!» به چاپ بیستوچهارم رسیده است؟ این کتاب خواننده داشته است. کسی برای خوشامد من نخریده است. به تعداد کتابهایم که خوانده شده، مرا دوست دارند.
زندگی شما همواره تأیید این سخنان بوده است.
میخواهم چیزی برایتان تعریف کنم. من سرطان داشتم و برای جراحی به بیمارستان رفته بودم. پنجرهی اتاقم دید زیبایی نداشت، فقط آسمان را میدیدم. اعتراض کردم که اتاقم را عوض کنید. اتاقی میخواهم که منظرهی خوبی داشته باشد. همه تعجب کردند که مریض سرطانیای ندیدهایم که دغدغهاش منظرهی اتاقش باشد. به روح پدر و مادرم سوگند، اتاق را عوض کردند. گفتم: «تلویزیون هم بیاورید.» قرص خواب برایم آوردند، گفتم: «نمیخورم. شاید آخرین شب زندگیام باشد، پس میخواهم از لحظات زندگی لذت ببرم.» بعد از جراحی به سراغم آمدند گفتند: «از شمارهی یک تا ده چقدر درد دارید؟» گفتم: «ده. اما نمیخواهم به من مورفین تزریق کنید. میخواهم حس کنم و هشیار باشم که زندهام.» این نگاه به زندگی معنی زندگی را به کل عوض میکند.
خانم درودی شما از معدود هنرمندانی هستید که در دهههای چهل و پنجاه خورشیدی در ایران هم، سفرهای متعددی داشتهاید. نمایشگاههایتان را به شهرستانها میبردید و در این کار بسیار هم جدی بودید. حرکتی که نادر بود. چه توقعی از این سفرها داشتید؟
من برای خودم رسالتی قائلم. رسالتی که در تمام روزهای زندگیام تا همین امروز که با شما صحبت میکنم، ادامه یافته است. رسالتم شناساندن هنر معاصر دنیا به هموطنانم است. چون وقتی هنر را نمیشناسند ارزش کار مرا هم نخواهند دانست. مخاطب من موضوع الهام من است. اگر چیزی نفهمد غمگین میشوم. نقاشی باید مخاطب داشته باشد. ما در این هفتهزار سال تاریخ و فرهنگی که پشت سر گذاشتهایم، نقاشی نداشتهایم. حتی به خط میخی شعر داریم اما نقاشی نداریم و آنچه بهجای مانده است تعریف نقاشی نیست. در هنر غرب نقاشی از تابوتها شروع شد. صورت شخص مرده را بر تابوتها نقاشی کردند و این چنین بود که اروپا صاحب پیشینه در هنر نقاشی شد. رسالت من این است که نوع نگاه به نقاشی را به هموطنانم بیاموزم. نقاشی داستان نیست؛ حس است. باید حسی را که نقاشی القا میکند، درک کرد و به دنبال داستانپردازی نرفت. شصت سال است که من همین را فریاد میزنم. اگر عمری باقی باشد باز هم فریاد خواهم زد. من عمرم را پای این رسالت گذاشتم؛ در تلویزیون، مطبوعات، دانشگاه و نمایشگاههایم! در تلویزیون تهیهکننده و کارگردان برنامههای گوناگون تحتعنوان «شناسایی هنر» بودم که باعث شد دانشجویان دانشگاه شریف، از دانشگاه بخواهند این برنامهها توسط من در دانشگاه تدریس شود. در تمام لحظات زندگیام برای چیزی که به آن ایمان دارم جنگیدهام. خواستم که برای فرهنگ مملکتم مفید باشم و تصور میکنم که در این هدف هم موفق شدهام، چراکه زمانی که اجرای برنامههایم در تلویزیون را شروع کردم تعداد نقاشان ما به زحمت، به صد نفر هم نمیرسید، امروز هزاران نفر نقاش داریم.
سفرها چه تأثیری بر آثار شما گذاشت؟
شناخت فرهنگهای مختلف صددرصد بر کارهایم تأثیر داشت. یک دوره تحتتأثیر ژاپن کار کردم. تابلوهای «رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست» و «افسانه» با الهام از رنگها و لباسهای تشریفاتی ژاپنی کشیده شده که در کتاب «چشم شنوا» به چاپ رسیده است. البته این اثرگذاری عینی بود. اما از نظر ذهنی هم آن فرهنگهای عمیق و خاصی که دیدم بر ذهنم تأثیر میگذاشت و طبعاً نقاشیهایم نیز از آنها متأثر میشد. هر سفری که رفتم چیز تازهای آموختم، برای مثال معماری و رنگآمیزی نقاشیهای مکزیک یا آن سادگی خطوط و خلاصهگویی ژاپنیها تأثیر عمیقی بر من گذاشت. از هر کشوری چیزی آموختم. من در فرهنگ مملکت خودم ریشه دارم و در عین حفظ این ریشهها با فرهنگهای دیگر مواجه میشدم و از آنها میآموختم. در نقاشی فرهنگ فرانسه و ایتالیا و اسپانیا بسیار بر من تأثیر گذاشته است. رامبراند، نقاش بزرگ هلندی، مرا به زانو زدن در برابر آثارش وامیدارد. من راز همهی آنچه را دیدهام با رنگها در میان گذاشتهام.
به نظرتان سفرهای شما تأثیری بر شهرهایی که میزبان نمایشگاههای شما بودند داشته است؟ خاطرهای از شما بهعنوان نقاش ایرانی به جای مانده است؟
چه کنم که جواب این سؤال باز تعریف از خود حساب خواهد شد. آقای آنتونیو رودریگز در نقدی که بر آثار نمایشگاهم در مکزیک نوشت مرا یکی از چهار نقاش بزرگ جهان خطاب کرد. پس قطعا تأثیری داشته که چنین چیزی را نوشته است. میدانم که جسارتم مرز ندارد و کارهایم تأثیر خودشان را داشته است و اضافه کنم کار من شبیه هیچکس نیست و هیچکس کارش شبیه من نیست. سبک خودم را دارم که بر پایهی عرفان ما استوار است. هیچچیزی آسان به دست نمیآید، اما خواستن توانستن است و امروزه با وجود کامپیوتر این اثرگذاری شکل جهانی پیدا کرده است. چندی پیش سفیر کره به دیدارم آمد و از من اجازه گرفت که به دوستانش تلفن کند، با حیرت شنیدم که به دوستانش میگفت: «حدس بزنید من اکنون منزل چهکسی هستم؟» آنها پاسخ دادند حتماً منزل خانم ایران درودی. حال آنکه من هرگز به کشور کره سفر نکردهام. در خاتمه، برای این گفتوگوی طولانی از شما تشکر کرده و برای یکایک هموطنانم بهترینها را آرزو میکنم.
ایران را دوست بداریم و از داشتن ملیت ایرانی به خودمان ببالیم.*